سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش تازیانه هایی بر سر یارانم بود تا در حلال و حرام تفقّه می کردند . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 
مجله آرامش-آبان1392-شماره نهم ، مجله آرامش-بهمن1392-شماره دهم ، «{دوره جدید،ش1،فروردین1395}» ، « {د ج،ش12،فروردین ماه1396خورشیدی} » ، مجله آرامش-اسفند1391-شماره اول ، مجله آرامش-اسفند1392-شماره یازدهم ، «{دوره جدید،ش4،تیرماه 1395}» ، «{دوره جدید،ش6،شهریور 1395}» ، « { ش27 ، شهریورماه1398خورشیدی } » ، « {ش18-اسفند1396خورشیدی} » ، مشاوره و روانشناسی ، قرآن،آزادی و حقوق بشر ، شعر و ادبیات متعهد و مردمی ، مجله آرامش-فروردین1392-شماره دوم ، پرتوی از قرآن ، پهلوی اول ، تاریخ ایران زمین ، « مجله آرامش-شهریور1393-شماره17 » ، « مجله آرامش-مهر93-شماره18» ، مجله آرامش-فروردین1393-شماره دوازدهم ، مجله آرامش-خرداد1392-شماره چهارم ، مجله آرامش-خرداد1393-شماره چهاردهم ، مجله آرامش-اردیبهشت1393-شماره سیزدهم ، رضاشاه ، (مجله آرامش-تیر1393-شماره 15) ، مجله آرامش-مهر1392-شماره هشتم ، مناسبتها ، مجله آرامش-تیر1392-شماره پنجم ، «{دوره جدید،ش2،اردیبهشت1395}» ، اخلاق در قرآن ، اخلاق در قرآن ، قرآن ، آزادی و حقوق بشر ، تاریخ ایران زمین ، پهلوی اول ، رضاشاه ، « {دوره جدید،ش11،اسفند 1395خورشیدی} » ، قرآن ، آزادی و حقوق بشر ، مجله آرامش-مرداد1392-شماره ششم ، « {دوره جدید،ش7،مهر 1395} » ، « { ش23 ، اسفند ماه 1397خورشیدی } » ، تاریخ معاصر ایران ، پهلوی اول ، رضاشاه ، پهلویها ، رضاخان ، « {ش17-بهمن1396خورشیدی} » ، « مجله آرامش-آذر93-شماره19» ، مجله آرامش-اردیبهشت92-شماره سوم ، شبه مدرنیته مستبدانه ، تاریخ عصر پهلوی ، روان شناسی،روان درمانی اگزیستانسیال ، مناسبتهای ملی و میهنی ، « {ش16-آذر1396خورشیدی} » ، « {دوره جدید،ش9،دی1395} » ، « {دوره جدید،ش10،بهمن 1395خورشیدی} » ، « { ش24 ، فروردین 1398خورشیدی } ، « { ش22 ، بهمن ماه1397خورشیدی } » ، « {جدید-ش14-خرداد96ش} » ، « { ش20- تیرماه1397خورشیدی } » ، پاسخ به سوالات و شبهات قرآنی ، آیاتی از کتاب نور و روشنایی ، «مجله آرامش-مرداد1393-شماره16» ، «{دوره جدید،ش3،خرداد1395}» ، «{دوره جدید،ش5،مرداد 1395}» ، تبریک و تهنیت دوستانه... ، تاریخ تحلیلی ایران زمین ، تاریخ تحلیلی ایران ما ، رضاشاه ، پهلوی اول ، « { ش 29 ، فروردین 1399خورشیدی } » ، #مهسا_امینی ، #نیکا_شاکرمی ، #مهسا_امینی،#ژینا_امینی ، « {جدید،ش13،اردیبهشت1396خورشیدی} » ، « مجله آرامش-بهمن93-شماره20 » ، « {ش19-اردیبهشت ماه1397شمسی ، ویروس کرونا؟! ، مناسبتهای ملی و دینی ، سرگرمی ، عکسهای یادگاری ، فال روزانه ، فال روزانه حافظ ، فال ، گفتگو و مصاحبه ، شعر و زندگی ، روزها و یادها ، پرتوی از قرآن حکیم ، مجله آرامش-شهریور1392-شماره هفتم ، محمدرضاشاه پهلوی ، مشاوره و روانشناسی ، رهایی از اعتیاد ، مطالب دینی و اعتقادی ، مطالب روانشناسی ، مقالات جامعه شناسی ، مناسبتهای ملی و مذهبی ، مناسبتها، مناسبتهای ملی و مذهبی ، مناسبتهای ملی و باستانی ، کلمات راهگشاء و طلایی ، هنر و ادبیات متعهد ایران ، « {ش19-اردیبهشت ماه1397شمسی » ، « {ش19-اردیبهشت ماه1397شمسی} » ، « {دوره جدید،ش8/ 30آذر95خورشیدی} » ، « {ش15-تیرماه1396خورشیدی} » ، « { ش24 ، فروردین 1398خورشیدی } » ، « { ش25 ، اردیبهشت 1398خورشیدی } » ، « { ش26 ، مرداد1398خورشیدی } » ، « { ش 28 ، آبان ماه 1398خورشیدی } » ، « { ش 28 ، دی ماه 1398خورشیدی } » ، #مهسا_امینی ، « { ش20- مرداد ماه1397خورشیدی } » ، رضاشاه ، پهلوی اول ، ، روان درمانی اگزیستانسیال ، روان شناسی ، تاریخ دوران پهلوی ، تاریخ زندان، پهلویها، پهلوی دوم ، تسلیت ، توحید و رهایی ، جملات زندگی ساز ، خسرو گلسرخی ، دکتر علی شریعتی،هیهات مناالذله ، دکتر محمد مصدق ، دکترشفیعی کدکنی ، رضاخان ، آرامش ، آرامش جسم و روان ، آرامش و زندگی ، اخبارروانشناسی و روانپزشکی ، اختلالات خواب ، پهلویها ، پیام توحید و رهایی ،

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :27
بازدید دیروز :159
کل بازدید :483409
تعداد کل یاداشته ها : 481
103/2/7
2:27 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
aramesh[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
« اسفند1391-شماره اول »[32] « فروردین1392-شماره دوم »[11] « اردیبهشت1392-شماره سوم »[4] خرداد1392-شماره چهارم[10] « تیر1392-شماره پنجم »[7] « مرداد1392-شماره ششم »[6] « شهریور1392-شماره هفتم »[1] « مهر1392-شماره هشتم »[8] « آبان1392-شماره نهم »[107] « بهمن1392-شماره دهم »[66] « اسفند1392-شماره یازدهم »[26] « فروردین1393-شماره دوازدهم »[10] « اردیبهشت1393-شماره سیزدهم »[9] « خرداد1393-شماره چهاردهم »[9] « مجله آرامش-تیر1393-شماره 15 »[7] « مجله آرامش-مرداد1393-شماره 16 »[3] « مجله آرامش-شهریور1393-شماره 17 »[11] « مجله آرامش-مهر93-شماره18»[13] « مجله آرامش-آذر93-شماره19»[5] « مجله آرامش-بهمن93-شماره20 »[4] «{دوره جدید،ش1،فروردین1395}»[45] «{دوره جدید،ش2،اردیبهشت1395}»[7] «{دوره جدید،ش3،خرداد1395}»[2] «{دوره جدید،ش4،تیرماه 1395}»[19] «{دوره جدید،ش5،مرداد 1395}»[2] «{دوره جدید،ش6،شهریور 1395}»[21] « {دوره جدید،ش7،مهر 1395} »[5] « {دوره جدید،ش8/ 30آذر95خورشیدی} »[1] « {دوره جدید،ش9،دی 1395} »[2] « {دوره جدید،ش10،بهمن1395} »[4] « {دوره جدید،ش11،اسفند1395} »[6] « {د ج،ش12،فروردین ماه1396خورشیدی} »[36] « {جدید،ش13،اردیبهشت1396خورشیدی} »[2] « {جدید-ش14-خرداد96ش} »[3] « {ش15-تیرماه1396خورشیدی} »[1] « {ش16-آذر1396خورشیدی} »[3] « {ش17-بهمن1396خورشیدی} »[4] « {ش۱۸-اسفند1396خورشیدی} »[16] « {ش19-اردیبهشت ماه1397خ»[4] « { ش20- تیرماه1397خورشیدی } »[3] « { ش21- مرداد ماه1397خورشیدی } »[1] « { ش22 ، بهمن ماه1397خورشیدی } »[2] « { ش23 ، اسفند ماه 1397خورشیدی } »[6] « { ش24 ، فروردین 1398خورشیدی } »[4] « { ش25 ، اردیبهشت1398خورشیدی } »[1] « { ش26 ، مرداد1398خورشیدی } »[1] « { ش27 ، شهریورماه1398خورشیدی } »[17] « { ش 28 ، آبان ماه 1398خورشیدی } »[1] « { ش 29 ، دی ماه 1398خورشیدی } »[1] « { ش 30 ، فروردین 1399خورشیدی } »[7] « { ش 31 ، اردیبهشت 1399خورشیدی } »[2] 《 ش32-شهریور 1399خورشیدی 》[1] 《 ش33-مهر 1399خورشیدی 》[1] 《 ش34-آبان 1399خورشیدی 》[4] 《 ش35- آذر 1399خورشیدی 》[2] « ش36 ، اسفند 1399خورشیدی »[1] « شماره37، فروردین1400خورشیدی »[18] « شماره 38،اردیبهشت1400خورشیدی »[32] « شماره 39، خرداد 1400خورشیدی »[1] « شماره 40 ، مردادماه 1400خورشیدی »[3] « شماره 41 ، شهریور 1400خورشیدی »[3] « شماره 42 ، آبان ماهِ 1400خورشیدی »[2] « شماره 43 ، دی ماهِ 1400خورشیدی »[2] « شماره44 ، بهمن ماهِ 1400خورشیدی »[2] « شماره45 ، فروردین 1401خورشیدی »[1] « شماره46 ، خرداد ماه 1401خورشیدی »[5] « شماره47 ، مرداد ماه 1401خورشیدی »[2] « شماره48 ، شهریورِ1401خورشیدی »[6] « شماره49 ، مهرماه1401خورشیدی »[2] «شماره50،اسفندماه1401خورشیدی»[9] «شماره51،فروردین1402خورشیدی»[3] «شماره52،اردیبهشت1402خورشیدی»[1] «شماره53،خرداد1402خورشیدی»[7] «شماره54تیرماهِ1402خورشیدی»[3] «شماره55مرداد1402خورشیدی»[2] مرداد 2[1] آبان 2[2] آذر 2[2]
لوگوی دوستان
 

پیوند دوستان
 
یا صاحب الزمان (عج) مجله آرامش « تارنمای شخصی مهدی گل محمدی » پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار لحظه های آبی( سروده های فضل ا... قاسمی) پایگاه تحلیلی( فصل انتظار) سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani قاصدک جاده های مه آلود قیدار شهر جد پیامبراسلام هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir ) مجله پیام توحید مهندس محی الدین اله دادی بلوچستان نشریه حضور مسیر عرشیان تراوشات یک ذهن زیبا پاتوق دوستان غزل عشق کلینیک تخصصی پوست و تناسب اندام-ایده آل بابای آسمانی محمد قدرتی یه دختره تنها شاه تورنیوز Note Heart غزلیات محسن نصیری(هامون) ... یاس ... wanted دفتر احسان رویابین تینا!!!! عرفان وادب کاروجدان allah is my lord منتظر باران فرهنگی بهار عشق شناخت کافی ღای دریغاღ خط خطی ها عدالت جویان نسل بیدار سینا حاج زاده HADAFE SORKH ghamzade رویایی زندگی کردن... جامع ترین وبلاگ خبری مقاله های تربیتی ارتــــش ســــرخ///AK زازران ♥®♥شایگان خواندنی های ایران جهان دانشجو دانشجوی میکروبیولوژی 91 دانشگاه آزاد اشکذر آسمان آبی پنجره ای رو به باغ مجله پارسی نامه سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ مجله الکترونیکی گوناگون مجله جهان داستان آموزش زبان دات کام مجاز نیوز طب سنتی خبرگزاری آریا تارنمای مهدی گل محمدی-2 سرزمین عجایب-برترین ترفندهای وب آموزش بورس

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-10

 


یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت دهم
 ( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )- 10
 موضوع این قسمت ::
( ماجرای مرده‌ای که در زندان قصر زنده شد! ) 
 دکتر هاج و واج گاهی به مرده زنده‌شده و گاهی به اطرافیان نگاه می‌کرد و بالاخره به حرف آمده به یک انفرمیه [پرستار] کوتاه‌قد که پهلویش بود و من از رنگ پریده او سخت به او مظنون شده بودم گفت: «من فوت او را در دفتر ثبت وقایع ثبت و گواهی کرده‌ام حالا بنویسم چی و دفتر را چطور اصلاح کنم؟!» سال‌ها قبل از حبس خود گرفتار دل‌درد شدیدی بودم و با آن‌که در معالجه سخت اهتمام داشتم و به اغلب از اطبای رشت مراجعه کرده و صدها جور دوای فرنگی و ایرانی به دستور آن‌ها و همین‌قدرها هم معجون‌های مختلف و جوهر نعنا و غیره به تجویز «خاله خان‌باجی‌ها» خورده بودم مع‌هذا علاج نشده و وقتی به زندان افتادم در نتیجه عدم امکان رعایت رژیم غذایی روزی نبود که از این درد در رنج و زحمت نباشم و به پاسبان‌های زندان و افسر و مدیر و رئیس و طبیب زندان برای دادن یک دوای «مسکن» متوسل نشوم!
بیشتر بخوانیم ::
 روزهای اول ورود به زندان شهر، تعجب می‌کردم که چرا این آقایان در قبال تمنای من و در برابر آه و ناله رقت‌انگیز ناشیه از درد غیر قابل تحمل من، لبخند می‌زنند و حرف مرا نشنیده می‌گیرند و می‌روند! روزی که این درد بی‌درمان از طرفی و عدم اعتنای دکتر زندان از طرف دیگر، به کلی از زندگی بیزارم کرده بود، سر او فریاد کشیدم که «آخر شما چگونه بشری هستید که از رنج من نه فقط متاثر نمی‌شوید بلکه با نهایت قساوت قلب به تألم من می‌خندید. صرف‌نظر از وظیفه اداری، مگر وظیفه وجدانی و شغل شریف طبابت به شما امر نمی‌کند به تسکیل دردر و مداوای امراض هم‌نوعان خود همت بگمارید؟ می‌گویند شما سوگند یاد کرده‌اید که به وظیفه خود احترام گذارده و به آن سوگند هم وفادار باشید! پس کو؟ چه شد آن...؟» آن‌قدر از این حرف‌ها، حرف‌هایی که در محیط ما صد تا یک غاز ارزش ندارد تا چه رسد در زندان شهربانی گفتم که دهنم کف آورد! با تمام امیدی که به شیرین‌زبانی‌های خود داشتم، خنده مسخره‌آمیز دکتر خونم را منجمد کرد، و تا رفتم علت استهزا و خنده‌اش را بپرسم فریادی کشیده گفت: «آقا! من دکترم رئیس اداره سیاسی نیستم، کسالت شما یک مرض معمولی نیست که با دست یک طبیب و با دواهای طبی معالجه بشود! در تمام این سلول‌ها که ملاحظه می‌کنید یک نفر مثل شما با دست و پا و چشم و گوش و بینی و معده و مغز سالم زندانی است ولی متاسفانه تا به من می‌رسند یکی از دل‌درد، یکی از کمردرد، یکی از درد سر و یکی... نمی‌دانم از کجایش می‌نالد! در صورتی که با اطمینان قسم می‌خورم همه از من سالم‌تر و قوی‌ترند و اشتباه‌شان فقط این است که مرا به جای رئیس اداره سیاسی می‌گیرند و به جای آن‌که این دردهای فانتزی (!) را برای منظوری که دارند به او بگویند تا اجازه هواخوری و گردش در حیاط و خروج از سلول مجرد را به آقایان بدهد، به من می‌گویند، که صلاحیت این چیزها را ندارم. آقا! مرض شما هم مثل ناخوشی آن‌هاست که من در طب قدیم و جدید و هزار سال بعد هم جز مرضِ تمارض نمی‌توانم نام دیگری به او بگذارم!» دکتر این‌ها را با عصبانیت – با تندی – با فریاد گفت و از دربِ اطاق خارج شد! از این وقت چون دانستم که آن‌چه قبلا از درد خود نالیده‌ام مفت و مجانی از جیبم رفته و آن‌چه که بعدا بنالم جز تمارض و برای تحصیل هواخوری و گردش در حیاط به چیز دیگری تعبیر نخواهد شد، دیگر تا روزی که به زندان قصر منتقل شدم با لجاجت و سرسختی زیادی تحمل رنج و درد را نموده می‌سوختم و می‌ساختم و یک کلمه به زبان نمی‌آوردم! باور کنید، در این اواقت (بی‌اعتنایی و لجاجت) از روزهایی که نزد هرکس از درد خود شکوه و شکایت می‌نمودم، راحت‌تر و آسوده‌تر بودم. این یک قاعده طبیعی است که متاسفانه بیش‌تر بیماران و بیمارداران متوجه آن نیستند: بیماران نمی‌دانند اظهار درد، درد را مداوا نمی‌کند بلکه درد را تشدید می‌نماید و مریض‌دارها هم متوجه نیستند که توجه زیاد و بیش از حد لازم، مریض را گرفتار وحشت و ترس نموده بالنتیجه به شدت مرض نهایت مساعدت را می‌کند! وقتی به زندان قصر منتقل شدم و در آن‌جا – در همان روزهای اول دانستم موجباتی را که آن روز دکتر برای تمارض زندانیان ذکر کرده بود از بین رفته، این‌جا «هواخوری و گردش در حیاط» آزاد است، به اولین چیزی که تصمیم و اراده نمودم مداوای دل‌درد کهنه من بود که واقعا مرا معذب و ناراحت می‌داشت. دکتر [پزشک] احمدی (مرحوم!) بله... آن مرحوم، پس از معاینه مختصر و سوالات کوتاهی از من، مرضم را «آپاندیس» و محتاج به عمل تشخیص داد! با این‌که می‌دانستم وسیله عمل در مریض‌خانه زندان قطعا فراهم نیست مع‌هذا چون رنج مرضم از مرگ سخت‌تر و ناگوارتر بود، به این کار رضایت دادم. اما تا چند روز بعد معلوم شد خود اطبا در تشخیص تردید دارند و به همین جهت برای عمل «دفع‌الوقت» می‌نمایند. این دفع‌الوقت‌ها باعث شد هشت روز به انتظار عمل بمانم و در نتیجه استراحت این مدت و خوردن اغذیه مناسب من‌جمله «شیر» که می‌گفتند چون فروشنده آن شخص رئیس زندان است و به این جهت به طور وفور در اختیار بیماران بود، حمله دل‌دردم تخفیف یافته و شب نهم با اجازه پرستار به حیاط مریض‌خانه رفتم و موقع عبور از کریدور به اطاق شماره 5 که جای مرده‌ها و بیماران نزدیک به مرگ بود سری زدم. از 8 تخت‌خواب آن اطاق، تصادفا آن شب بیش از یکی اشغال نشده بود که اشغال‌کننده آن هم مرحوم حضرت‌قلی از محبوسین لُر، و عصر همان روز مرده بود! کریدور مریض‌خانه خلوت بود. نزدیک پله‌ها به منوچهرخان اسعد بختیاری برخوردم که پیژامه بسیار عالی و ابریشمی در بر و چند مجله و روزنامه (آن چیزی که متهمین سیاسی برای هر صفحه آن جان می‌دادند) زیر بغل داشت! از پله‌ها به حیاط و باغچه زیبای مریض‌خانه فرود آمدم. این باغچه واقعا بسیار باصفا و باطراوت بود زیرا آن‌جا گردشگاه مردمان متمکن و ثروتمندی چون مرحوم علیمردان‌خان که مدت‌ها در سایه درختان سبز و خرم آن لمیده و بستی زده و مرحوم تیمورتاش که اشک‌های فراوانی در پای دیوارهای آن ریخته و امیرجنگ که با دست خود علف‌های هرزه را از پای گُل‌ها کنده و امثال این‌ها مردمان باسلیقه بود و واقعا هم باید باصفا و باطراوت باشد. چه بسا درخت‌ها که با دست این اشخاص سرشناس پیوند شده و چه بسا بوته‌های گلی در این حیاط دیده می‌شد که در این ایام عید از طرف وکلا و وزرا و اشراف جهت زندانیان متشخص آورده شده و آن‌ها به یادگار در باغچه‌های زیبای آن کاشته بودند.
چون توانایی گردش زیادی در این حیاط باصفا را نداشتم پس از چند لحظه در زیر درختی که با اولین اطاق سمت غربی ساختمان مریض‌خانه یعنی اطاق دکتر کشیک بیش از سه متر فاصله نداشت نشستم – سایه طویل دکتر که پشت میز کار خود نشسته بود از پنجره بزرگ اطاقش تا جایی که نشسته بودم، ادامه داشت و من به خوبی بی‌حرکت سر و گردن و دست‌های او را از روی سایه او تماشا می‌کردم – مدتی گذشت و در این مدت با چه افکار و خیالاتی مشغول بودم خود نمی‌دانم ولی ناگهان رفت و آمد زیاد به این اطاق و سایه دراز و متحرک آن‌ها و صدای مخوف ناله انسانی که از کریدور مریض‌خانه شنیده می‌شد، مرا هراسان کرده و به وقوع حادثه‌ای غیرمترقبه متوجه کرد – وقتی به کریدور برگشتم با منظره عجیب و هول‌ناکی که پس از چند دقیقه صورت مسخره و مضحکی به خود گرفت، مواجه شدم که برای خود من هم تا حدی غیر قابل باور بود! حضرت‌قلی که عصر خبر فوتش را شنیده و شخصا جسد او را در اطاق شماره 5 نیم ساعت قبل دیده بودم...
 با دهان خونین و پیراهن بلند سفید معمولی زندان که آن هم آغشته به خون بود جلوی درب اطاق شماره 5 ایستاده دستی به چانه داشت و با دست دیگر – برای آن‌که به زمین نیفتد – دستگیره درب را گرفته و ناله می‌کرد!
بیمارانی که قدرت حرکت داشتند از اطاق‌ها خارج و با پاسبان‌ محافظ و پرستاران از دور او را نگاه می‌کردند. همه متعجب بودند و بیش از همه دکتر کشیک که با دهان نیمه‌باز فقط سرش را از درب اطاق خارج کرده بود، با نظر اعجاب به این حادثه باورنکردنی توجه داشت. زودتر از همه کس پاسبان کریدور خون‌سردی خود را دست آورده و در حالی که به دکتر سلام نظامی می‌داد گفت: «آقای دکتر! این حضرت‌قلی است، حضرت‌قلی لُر زنده شده!!»
 با آن‌که در این گزارش مطلب تازه‌ای جز آن‌چه که همه ما به چشم دیده و می‌دیدیم وجود نداشت مع‌هذا هلهله شعف و صدای خنده همه بلند شد و به دکتر جرأتی داد که از اطاق خود بیرون بیاید و علت این معجزه بزرگ را که در تاریخ بشریت خیلی کم نظیر دارد تحقیق کند! پرسش از خود حضرت‌قلی فورا چگونگی اعجاز را برای ما روشن کرد؛ عصر روز گذشته دکتر از حضرت‌قلی عیادت می‌کند و گویا در آن وقت او دچار حمله‌ای شده بود که قدرت تکلم نداشت ولی آن‌چه در اطرافش می‌گذشت همه را حس می‌کرد، همین آقای دکتر پس از معاینه کوتاهی گفته بود:
«بیچاره تموم کرد.»
حضرت‌قلی، با سابقه هفت هشت ساله‌ای که از مریض‌خانه زندان داشت در نتیجه شنیدن این حرف دکتر به کلی بی‌هوش می‌شود و اول شب او را به اطاق شماره 5 منتقل می‌کنند که صبح تحویل مامور متوفیات بدهند. دو نفر از پرستارها که بالاخره معلوم نشد کی‌ها بودند و بیچاره حضرت‌قلی لر هم نتوانسته بود از شدت وحشت آن‌ها را بشناسد به اطاق خلوت شماره 5 که پیش همه زندانیان شوم و به همین لحاظ جای امن و خالی از هرگونه خطری بود رفته – یکی چانه آن بدبخت را سخت نگهداشته دیگری شروع به در آوردن دندان‌های طلای حضرت‌قلی می‌کند. با آن‌که در نتیجه کشیدن دندان اول، خون‌ریزی شروع شده بود مع‌هذا چون حرکتی از حضرت‌قلی دیده نشد آقایان به عمل خیر! ادامه دادند! موقع کشیدن دندان چهارم، حضرت‌قلی از شدت درد به هوش آمده و با یک جَست غیرمنتظره از تخت‌خواب برمی‌خیزد و طبعا پرستاران مزبور با ترس و وحشت پا به فرار می‌گذراند.
وقتی حضرت‌قلی با آه و ناله این اظهارات را تمام کرد گفت: «آقای دکتر شما را به خدا فعلا دوایی به من بدهید که از خون‌ریزی لثه‌ام جلوگیری کند» و من به گفته او اضافه کردم «آقای دکتر حضرت‌قلی شکایتی هم البته از مرتکبین این کار ندارند زیرا اگر آن‌ها نبودند فردا حضرت‌قلی برای ابد ما را از دیدار خود محروم می‌کرد.» دکتر هاج و واج گاهی به مرده زنده‌شده و گاهی به اطرافیان نگاه می‌کرد و بالاخره به حرف آمده به یک انفرمیه [پرستار] کوتاه‌قد که پهلویش بود و من از رنگ پریده او سخت به او مظنون شده بودم گفت: «من فوت او را در دفتر ثبت وقایع ثبت و گواهی کرده‌ام حالا بنویسم چی و دفتر را چطور اصلاح کنم؟!»
منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره پنجاه‌ودوم، سه‌شنبه 1 اسفند 1329، صص 9-11.
ادامه دارد.

 


  

 اخلاق در قرآن-قسمت نهم-9 

 

 

 ادامه نمونه آیات قرآنی در پیرامون نهی از حسادت و رشک ورزیدن 

 

 

5- پروردگار یگانه در سوره البقره ، آیه 90 می فرماید ::

 

 ئْسَمَا اشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ أَنْ یَکْفُرُوا بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ بَغْیًا أَنْ یُنَزِّلَ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ عَلَى مَنْ یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ فَبَاءُوا بِغَضَبٍ عَلَى غَضَبٍ وَلِلْکَافِرِینَ عَذَابٌ مُهِینٌ (90 )

 

 وه که به چه بد بهایى خود را فروختند که به آنچه خدا نازل کرده بود از سر رشک انکار آوردند که چرا خداوند از فضل خویش بر هر کس از بندگانش که بخواهد [آیاتى] فرو مى‏ فرستد پس به خشمى بر خشم دیگر گرفتار آمدند و براى کافران عذابى خفت ‏آور است (90) 

 

( ترجمه :: استاد محمد مهدی فولادوند )

 

 نکته مهم ::

حسادت و حق پوشی برخی از اهل کتاب(یهودیان ) که منکر نبوت خاتم پیامبران حضرت محمد صلی علیه و اله و سلم شدند ، از این دلیل اصلی ناشی میشد که چرا پیامبر از قوم بنی اسرائیل برنخواسته است.

در واقع با اینکه اهل کتاب بودند و در کتابشان مژده پیامبر جدید را میداد ، و آنها باید بیشتر از کافران و مشرکان دیگر به پیام نوین توحید و رهایی روی خوش نشان میدادند و از بذل مال و جان برای گسترش نوای الهی و مردمی اسلام و قرآن کوتاهی نمی ورزیدند ، ولی متاسفانه بدلیل غرور و حسادت که از باورهای دگم و نژادپرستانه آنها برمیخواست و چنین می اندیشیدند که قوم خاص و برتر خداوند هستند! ، چرا پیامبر از قوم ما یعنی بنی اسرائیل نبود؟

غافل از اینکه بزرگانی چون حضرت موسی( ع )  و حضرت عیسی( ع ) از پیروان صادق دین حنیف و توحیدی حضرت ابراهیم بزرگ بودند.

 

 

 

6-حضرت حق در سوره حشر ، آیه شریف 10 میفرماید ::

 

 وَالَّذِینَ جَاءُوا مِن بَعْدِهِمْ یَقُـولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونَا بِالْإِیمَانِ وَلَا تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنَا غِلًّا لِّلَّذِینَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّکَ رَءُوفٌ رَّحِیمٌ. 

 

 و نیز برای کسانی است که از پی آنان آمدند [=پیوستگان بعدی به پیشتازان اولیه؛ که] می‌گویند: پروردگارا! ما و برادران ما را که در ایمان بر ما پیشی گرفتند بیامرز و در دل ما [انگیزه اختلاف و] دشمنی نسبت به مؤمنین قرار مده. پروردگارا! تو بسیار رئوف و مهربانی. 

______________

 

 

 نکته ها :: 

 

 

[ «غِل» در اصل به آبی می‌گویند که به میان مزرعه و درختان می‌رود و آن را غرق می‌کند. هر آنچه از حسد، خیانت و دشمنی که بر روابط برادرانه مسلط شود و آن را فرا گیرد، غِل نامیده می‌شود. 

(1)]مترجم :: (1)=م.ع.ب

 

بخشی از این آیه ، با یک دعای قرآنی مواجه میشویم ، که به همه انسانها صرف نظر از جنسیت و نژاد و زبان و هر آنچه موهومات طبقاتی که توسط اسلام حذف و باطل شده است ، درسی عالی و تکامل بخش میدهد.

پروردگار یکتا میفرماید ::

 

.....پروردگارا! ما و برادران ما را که در ایمان بر ما پیشی گرفتند بیامرز و در دل ما [انگیزه اختلاف و] دشمنی نسبت به مؤمنین قرار مده. پروردگارا! تو بسیار رئوف و مهربانی.

 

نکته مهمی که نباید از آن غافل بود این است که بر اساس قاعده تغلیب ، مخاطب این آیه  هم زنان و هم مردان و بطور کلی همه انسانها را در برمیگیرد.

در واقع خطاب‏های قرآن در مورد مرد و زن یکسان است؛ گرچه صیغه ‏های آن مذکر است. 

این مسأله به جهت قاعده ادبی «تغلیب» است.

 در زبان‏هایی مانند عربی که برای مرد و زن، دو گونه فعل وجود دارد (مذکر و مؤنث)، در مواردی که جمع مورد نظر باشد، صیغه مذکر به کار می‏رود. 

 

به عنوان مثال مخاطب این آیه قرآن (یا ایها الذین آمنوا) ، شامل زنان و مردان میشود.

 

از این رو بر اساس قاعده تغلیب ، تاکنون هیچ مفسر و یا آشنا به زبان و ادبیات عربی ، اذعان نکرده است که مجموعه خطاب‏های آیات قرآنی فقط اختصاص به مردان دارد ، بلکه آنرا شامل همه انسانها فارغ از جنسیت مرد و زن دانسته است. 

در پایان این مبحث از پروردگار یگانه ملتمسانه و آگاهانه و البته عاشقانه تمنا میکنیم ، همه ما را از عقده چرکین و سرطانی حسادت و رشک ورزیدن به دیگران رهایی بخشد و همه ما را به راه درست و توحیدی هدایت فرماید.

آمین.یارب العالمین. 

 

ادامه دارد.

 

 

به قلم :: #م_ایرانی 


  

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-9

 


 یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت نهم

( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )-9
 
موضوع این قسمت :: 

 ( مدیر زندان به جبران یک سیلی بیست ظرف چلوکباب داد! ) 


 ناگاه صدای شیرین نریمان بلند شد و با ملاحت زاید از وصف... خواند: «تا ملک این است و چنین روزگار/ زین ده ویران دهمت صد هزار»! و بعد... خاموش شد!... در این هنگام... ناگاه صدای سیلی محکمی در کریدور پیچید و صدای آخ نریمان بلند شد!... نیم ساعت از این واقعه نگذشته... صدای حرف سرتیپ‌زاده شنیده شد... وقتی به اطاق نریمان رسید قبل از آن‌که داخل اطاق شود با خنده پرسید: «ها! نریمان... چته پسر؟ تو که آواز خواندن را به این خوبی بلدی چرا یک شعر حسابی نمی‌خوانی؟» بعد داخل اطاق او شده قریب ده دقیقه در آن‌جا توقف کرد... چون از اطاق خارج شد، جلوی دربِ آن بلند بلند به پاسبان گفت: «به کشیک آشپزخانه بگو ظهر فردا به کریدور 2 غذا ندهد تمام آن‌ها با پول من چلوکباب را میهمان نریمان هستند به شرطی که نریمان هم اشعار مزخرف نخواند.»
 یکی از دوستان محترم، در مورد این یادداشت‌ها دو ایراد از من گرفت که هردو صحیح است ولی به شرطی که شخص تنها به خانه قاضی برود! می‌فرمایند: 
 1- چرا تاریخ صحیح وقایع و حوادث را در یادداشت‌های خود ذکر نمی‌کنم؟ 
 2- چرا لااقل رعایت قدمت وقوع حوادث را نمی‌نمایم؟
 از این تذکر بسیار سپاس‌گزارم و چون تصور می‌کنم که بعضی از خوانندگان عزیز ما هم‌ چنین سوالاتی از نویسنده داشته باشند لذا به عرض این مختصر به جواب می‌پردازم ::


 بیشتر بخوانیم ::


 {( این‌که سوال می‌کنند، چرا تاریخ صحیح وقایع و حوادث را ذکر نمی‌کنم؛ به دلیل آن است که متاسفانه تاریخ صحیح آن‌ها را به خاطر ندارم! زیرا ثبت و ضبط تاریخ صحیح وقوع یک واقعه ملازمه دارد اول نداشتن وسیله این کار که بدبختانه با شرحی که در یادداشت‌های قبلی داده‌ام عموم محبوسین از داشتن هرگونه وسایل تحریر محروم بوده‌اند و دوم داشتن نیت استفاده از ثبت و ضبط تاریخ وقایع در آینده در صورتی که نویسنده به هیچ وجه فکر نمی‌کردم روزی موفق به نگارش این یادداشت‌ها شوم، بلکه فکر می‌کردم که اگر نظر به مقتضیاتی گرفتار سرنوشتی چون سرنوشت از بین رفتگان در زندان نگردم لااقل مثل همین آقای عبدالقدیر آزاد و امثال او به طور بلاتکلیف ده سال و بیش‌تر در زندان خواهم ماند و بالاخره با ابتلا به تیفوئید و تیفوس تلف خواهم شد و هیچ‌وقت برای کاری که امروز انجام می‌دهم فرصتی به دست نخواهم آورد تا محتاج ضبط تاریخ صحیح وقایع باشم اما چرا رعایت قدمت وقوع حوادث را نمی‌کنم؟ در این مورد باید خوانندگان عزیز را متوجه نمایم که نویسنده در موقع نگارش تدریجی این یادداشت‌ها گرفتار وضع غیر قابل تعریفی می‌شوم؛ وضع من در این هنگام مانند وضع کسی است که به تماشای فیلم سینمایی رفته باشد که آن فیلم از جزئیات حادثه زندگی چهارساله خود او و بیش از دویست نفر دیگر تهیه و تنظیم گردیده. اگر این فیلم طولانی را بخواهند مانند برق از نظر او بگذرانند و بعد، او را به تعریف و تشریح یکی از آن همه حوادث مختار کنند او چه خواهد کرد؟! قطعا اول حادثه‌ای را برای شما حکایت خواهد نمود که در موقع وقوع، اثر بیش‌تر و عمیق‌تری در روح و مغز او گذارده است و البته هر دفعه که تماشای این فیلم تکرار شود، انتخاب مطلب نیز به همین ترتیب تکرار می‌گردد، در این صورت من که به تدریج یادداشت‌های خود را می‌نویسم و در حقیقت هرچند روز یک دفعه آن هم برای کمتر از یک ساعت برای تنظیم یادداشتی، به تماشای این فیلم عجیب و طولانی می‌پردازم، چگونه می‌توانم در انتخاب مطالب رعایت قدمت حوادث را بکنم و به ترتیب وقوع آن‌ها توجه داشته باشم؟! گویا در یکی از یادداشت‌های قبل، از آقای سرتیپ‌زاده کارگشا نامی برده باشم. ایشان در سال 1315 سلطان (سروان) و مدیرِ زندان شهر یعنی زندان نوبنیاد (توقیف‌گاه) بوده‌اند. این جناب سلطانِ آن روز و جناب سرهنگِ امروز گویا از اهالی مشهد است. مردی شوخ و بذله‌گو و برخلاف بیش‌تر همکاران اداری خود، رؤف و مهربان است. وقتی اخلاق ملایم و شوخ این افسر را در زندان، با اخلاق خشن زیردستانش مقایسه می‌کردم واقعا متعجب می‌شدم و گاهی هم با خود می‌گفتم انتخاب این مرد «مردم‌دار» و «خوش‌گوشت» در رأس یک عده افسر «اخمو» و خشن و پاسبان‌های «بلمز» زندان باید از سیاست‌های شهربانی باشد که می‌خواهد اصول «کج‌دار و مریز» را رعایت کند. مثلا اخلاق و رفتار غیر قابل تحمل آژدان شیرمحمدخان، زندانی را از زندگی بیزار کند ولی اظهار لطف «بی‌خرج و بی‌مایه» سرتیپ‌زاده حتی زندانیان شرور را راضی و ساکت نگاه می‌دارد! یکی دو روز از انتقال من از زندان رشت به توقیف‌گاه می‌گذشت که سرتیپ‌زاده به بازرسی زندان آمد. وقتی مرا به او معرفی کردند و از اتهامم مستحضر شد سرتاپای مرا «وراندازی» کرده با لبخندی گفت: «غصه نخور، ان‌شاءالله به زودی مرخص می‌شوی. اگر هم نشدی ما میزبان بدی نیستیم ولی شرطش این است که تو هم میهمان سربه‌راهی باشی»! با آن‌که اداره سیاسی «هواخوری» را برای من ممنوع کرده بود همان روز مدیر زندان دستور داد روزی یک ربع ساعت دربِ سلولم را به قدر ده سانتی‌متر باز بگذارد. خوانندگان عزیز نمی‌دانند که باز گذاردن دربِ سلول برای این مدت کوتاه و با این «مقیاس» کم هم برای یک نفر زندانی مجرد چقدر ارزش دارد و همین‌طور نمی‌دانند صدور چنین دستوری قبل از کسب اجازه از اداره سیاسی آن روزه، چقدر شجاعت و شهامت می‌خواست! باری آن روز و روزهای بعد، از طرز گفتار و رفتار او با زندانیان دانستم که با مردی مردم‌آزار و مزاحم سر و کار ندارم... در کریدور ما جوانی به نام «نریمان» که نمی‌دانم این اسم نامِ اصلی یا نام مستعارش بود، سکونت داشت که بیش از مامورین زندان، خود او، دقت و توجه می‌کرد که علت بازداشتش به همه محبوسین مکتوم و پوشیده بماند. تا وقتی که با او در یک کریدور بودیم نه قیافه‌اش را توانستیم ببینیم و نه از جرمش مطلع شدیم! این آقای نریمان صوت بسیار دل‌کشی داشت و به قول موسیقی‌دان‌ها «شش‌دانگ» را کامل می‌خواند. از ادبیات و غزلیاتی که به مناسبت وقت انتخاب می‌کرد معلوم بود آدم نکته‌سنج و بااطلاعی است و از رموز موسیقی ایرانی و فرنگی نیز بهره کافی دارد. او گاهی که تحت تاثیر احساسات خود قرار می‌گرفت واقعا محشر می‌کرد! در شب‌های ماهتابی بهار که از پنجره کوچک سلول ما قسمت کوچکی از آسمان بزرگ صاف و پرستاره نمایان می‌شد و هوس آزادی در این وقت بیش از همه وقت در سرها شوری برپا کرده و خاطرات شیرین روزهای آزادی را زنده می‌کرد، نریمان دهان گرم خود را مقابل پنجره می‌گرفت و با صدای ملیح و آهنگ مهیجی گاه از سعدی و گاه از حافظ غزلیاتی می‌خواند. صدای او آن‌قدر لطیف و گیرا و روح‌پرور بود که افسران مسئول و پاسبان‌های محافظ هم نمی‌توانستند از آن صوت ملکوتی چشم بپوشند و او را از خواندن باز بدارند و با آن‌که برهم زدن سکوت و آرامش زندان به هر صورت و در هر وقت ممنوع بود مع‌هذا از او ممانعتی در خواندن به عمل نمی‌آمد و فقط وقتی که معلوم می‌شد دیگر او چیزی نخواهد خواند پاسبان درب سلولش را می‌کوفت و او را امر به سکوت می‌کرد! غروب یکی از روزها که هرکس گوشه سلول خود نشسته به گذشته و آینده خود فکر می‌کرد، ناگاه صدای شیرین نریمان بلند شد و با ملاحت زاید از وصف این یک بیت شعر را خواند: «تا ملک این است و چنین روزگار/ زین ده ویران دهمت صد هزار»! و بعد... خاموش شد! در این هنگام درب کریدور باز و چند نفر وارد شده و مستقیما به جانب اطاق نریمان رفتند. معلوم نیست بین نریمان و آن‌که متغیرانه و با صدای خفه با او گفت‌وگو می‌کرد و ما از لهجه‌اش دانستیم آقای سرتیپ‌زاده است، چه چیزهایی گذشت و چه حرف‌هایی زده شد که ناگاه صدای سیلی محکمی در کریدور پیچید و صدای آخ نریمان بلند شد! آیا چه باعث شد که مدیر خون‌سرد توقیف‌گاه بر خلاف رویه دایمی خود به گوش زندانی زد؟! خواندن آواز یا مفاد شعری که او خوانده است؟! نیم ساعت از این واقعه نگذشته باز صدای قفل و بعد صدای حرف سرتیپ‌زاده شنیده شد. این دفعه مطابق معمول خود به همه اطاق‌ها سرکشی و با هریک از محبوسی یکی دو دقیقه صحبت کرد. من موقع صحبت با او به خوبی استنباط کردم که حالش بسیار منقلب و ناراحت است! وقتی به اطاق نریمان رسید قبل از آن‌که داخل اطاق شود با خنده پرسید: «ها! نریمان... چته پسر؟ تو که آواز خواندن را به این خوبی بلدی چرا یک شعر حسابی نمی‌خوانی؟» بعد داخل اطاق او شده قریب ده دقیقه در آن‌جا توقف کرد و به طوری که معلوم بود از زندانیِ سیلی‌خورده دل‌جویی می‌کرده است. چون از اطاق خارج شد، جلوی دربِ آن بلند بلند به پاسبان گفت: «به کشیک آشپزخانه بگو ظهر فردا به کریدور 2 غذا ندهد تمام آن‌ها با پول من چلوکباب را میهمان نریمان هستند به شرطی که نریمان هم اشعار مزخرف نخواند.» فردا قریب بیست ظرف چلوکباب چرب از بازار به حساب سرتیپ‌زاده آورده بین زندانیان کریدور 2 تقسیم کردند و به این ترتیب زدن یک سیلی برای آقای سرتیپ‌زاده کارگشا به قیمت یکصدوپنجاه ریال آن روز تمام شد. معلوم نیست حالا هم ایشان از این قبیل کارهای پرسود و با منفعت می‌کنند یا خیر؟ )}

   منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره پنجاه‌ویکم، شنبه 28 بهمن 1329 ، صص 7 و 8.



 ادامه دارد.

 


  

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-8

 


  یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت هشتم
 ( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )-8
 موضوع این قسمت ::
(( جوان بدبخت را به نیمکت بسته... شلاق‌های سیمی را به پشت و کفل او می‌نواختند )) 

 انتهای حیاط... یک نیمکت چوبی، چند رشته طناب در کنار یک دسته شلاق سیمی و سایه چند پاسبان و شبح سفیدپوشی که چیزهایی در دست داشت دیده می‌شدند! وقتی به نزدیکی این بساط «زجر و شکنجه» رسیدیم چنان نگران و متوحش بودم که با وجود برودت هوا... عرق سراسر بدنم را فرا گرفت...! صدای ناله و ضجه کسی که با فشار چند پاسبان به داخل حیاط مریض‌خانه رانده می‌شد مرا متوجه آن قسمت کرد... کشان‌کشان او را به طرف بساط شیطانی پیش می‌آوردند... از دیدن این صحنه عجیب و باورنکردنی... چنان سست و بی‌حال شده بودم که پلک‌های چشمم به هم آمد و وقتی در اثر صدای اولین ضربه شلاق چشمانم را گشودم جوان بدبخت را به نیمکت بسته یافتم دو نفر پاسبان در طرفین او قرار گرفته و شلاق‌های سیمی را به پشت و کفل او می‌نواختند.  وقتی رئیس دایره اطلاعات شهربانی رشت که شخصا مرا تا اطاق رئیس زندان بدرقه می‌کرد به او گفت: «دیگر سری تکمیل شد»، دانستم که تنها نیستم! اطلاع به این مطلب بیش‌تر نگرانم نمود، زیرا حدس زدم باید موضوع قابل توجهی باشد که عده‌ای بازداشت و تحت تعقیب قرار گرفته‌اند. بیشتر بخوانیم :: {( اولین شب زندان را به چنان صعوبت و دشواری سپری و به روز رسانیدم که شرحش اکنون به کلی برای من غیرمقدور است و چون مدت‌ها بود که از شهر رشت دور و در قصبات دوردست زندگی می‌نمودم لذا نه شنیده و نه می‌توانستم حدس بزنم که عده بازداشت‌شده از چه طبقه مردمی هستند و چطور من که نفر آخر این «سری» نامیده شده بودم، ندانسته و غایبانه «عضو افتخاری» آن شده‌ام! طرز رفتار پاسبان‌های محافظ زندان که بدون استثنا همه مرا می‌شناختند و در اثر شغل اداری گاه به گاه با من تماس داشتند در همان ساعات اولیه ورود به زندان مرا متوجه وخامت وضع من نمود و به خوبی استنباط کردم که آن‌ها سخت از من گوشه می‌گیرند و همدیگر را از مواجهه با من برحذر می‌دارند! در قیافه بعضی از آن‌ها به قدری عصبانیت و بغض و کینه نسبت به خود مشاهده می‌کردم که به راستی میل داشتم دیوانه‌وار فریاد کشیده سبب این همه عداوت بی‌جهت را از آن‌ها استعلام نمایم! لکن نگاه آن‌ها به قدری تند و زننده و حقارت‌آمیز بود که قدرت تکلم را از من سلب می‌کرد. البته بعدها فهمیدم که تلقین اولیای شهربانی رشت و دادن نسبت‌های ناروا، حس بدبینی‌ این اشخاص بی‌اطلاع را بر علیه من و دیگر متهمین سیاسی تحریک نموده بود! باری با آن‌که به من وعده داده بودند که در اولین ساعت روز بعد، به وضعیتم رسیدگی و تکلیفم را معین کنند، مع‌هذا نه فردا و نه تا هشت روز بعد از شب کذایی، کسی به سراغم نیامد و رفتار پاسبان‌ها هم روز به روز زننده‌تر شده و کار به جایی رسید که حتی به سوالات عادی و جزئی من هم جوابی نمی‌دادند! در آن وقت آقای یاور شاپور مختاری (که گویا اکنون به درجه سرتیپی ارتقا یافته‌اند) رئیس شهربانی رشت بود و با آن‌که هر روز از مقابل اطاقم گذشته و به اطاق افسر نگهبان رفت و آمد می‌کرد و با من هم مختصر آشنایی داشت با این ترتیب هر وقت تقاضای یک دقیقه توقف و خواهش استماع اظهاراتم را می‌کردم به تندی پاسخ می‌داد: «کار شما با دایره اطلاعات است به رئیس آن دایره اظهارات خود را خود را بکنید.» رئیس دایره نام‌برده را که مردی سفاک و بی‌رحم... بود همه گیلانی‌ها می‌شناسند و چون سال‌هاست که مرده و من هم طبق مَثَل معروف «لگد به مرده زدن را خلاف جوانمردی می‌دانم» لذا از ذکر نام و فجایع او خودداری می‌کنم. به رئیس شهربانی در جمله کوتاهی حالی کردم که رئیس اطلاعاتش اگر تا ظهر روز نهم حبسم مرا احضار نکند و جرمم را به من نگوید، با امتناع از خوردن غذا خود را تلف خواهم کرد! اثر این گفته در قیافه رئیس شهربانی چنان عجیب و غیرمنتظره بود که واقعا موجب پریشانی و ناراحتی من شد. او که یک قدم به طرف پله‌ها برداشته بود، ناگهان بازایستاد، نگاهی سخت به سراپای من انداخته با تمسخر گفت: «بله..؟ مرا به نخوردن غذا تهدید می‌کنی؟» بعد به رئیس زندان خطاب کرده دستور داد: «در دفتر وقایع بنویس که این زندانی مرا به آخرین حربه کمونیست‌ها تهدید نموده است. مراتب را به رئیس اطلاعات هم بگو..»! (در اداره سیاسی شهربانی کل سرهنگ سیف رئیس وقت آن اداره همین جمله را که در زندان رشت شنیده بودم تکرار کرد و معلوم شد فقط کمونیست‌ها در زندان «اعلام گرسنگی» می‌کنند) وقتی اطاق خلوت شد به گوشه سلول خود پناه برده و به آن‌چه که گذشته بود فکر کردم و چون در خلال اظهارات رئیس شهربانی رشت اشاره به اتهام من شده بود سخت ناراحت شدم. تا پاسی از شب گذشته با افکار خسته‌کننده دست به گریبان بودم که افسر کشیک آمده و دستور داد که برای خروج از زندان خود را آماده کنم! چون به محوطه اداری شهربانی وارد شدیم، فقط دو اطاق از تمام ساختمان با لامپ ضعیفی روشن و بقیه غرق در تاریکی بود. از اطاق اولی که خالی بود گذشته داخل اطاق دوم شدیم! آقای... رئیس دایره اطلاعات با لبخندی که ظاهرا ناشی از تاثر بود مرا استقبال و دستش را به سویم دراز کرد. عکس‌العملی در قبال این تعارف مزورانه او ظاهر نکردم و مستقیما به طرف صندلی که کنار میزش بود رفته و نشستم. جزئیات صحبت‌های آن شب من و این مرد متفرعن بی‌سواد و عامی را در نظر ندارم و فقط به یاد دارم که نزدیک نیمه‌شب از پشت میز برخاست و چون فهمیدم که قصد خروج دارد تکلیف نهایی خود را از او خواستار شدم، بدون آن‌که به آن جوابی بدهد از جای کاغذی مقابل خود، حکم انتظار خدمتم را که از اداره متبوعه من صادر شده بود بیرون کشیده و در برابرم گذاشت! گیج و خواب‌آلود، با نظر سطحی آن را خواندم. دلیل و علت انتظار خدمتم همان دلیل و علت مبتذل «مقتضیات اداری» بود! نمی‌دانستم با این حکم چه باید بکنم و نگاهی به آقای... نمودم. قلم را در دوات فرو برده به دستم داد و گفت: «امشب فقط شما را خواستم که این حکم را رویت کنید ان‌شاءالله دو سه روز دیگر که کارهایم تا حدی سبک شد باز شما را خواهم خواست»! ذیل صفحه را امضا کردم و تعجب‌آور آن‌که امضایی که زیر حکم مزبور کردم امضای دوران تحصیلی من بود که نمی‌دانم چگونه بعد از هشت سال که آن را ترک و امضای دیگری انتخاب نموده بودم به خاطرم رسید! با او از اطاق خارج شدم و در آخرین پله ساختمان به افسر نگهبان و یک پاسبان که در انتظار من بودند ملحق شدم. منتظر بودم که به طرف زندان رهنمایی‌ام کند لکن متعجبانه متوجه شدم مرا به دنبال آقای رئیس اطلاعات، به سوی حیاط‌خلوت مریض‌خانه می‌برند! وقتی از درب کوچک چوبی عبور و داخل حیاط مزبور شدیم، با نگرانی فراوان به اطراف خود نظری انداختم. قبلا از آن‌چه که در زیر یکی از تیرهای چراغ برق انتهای حیاط دیدم چیزی نفهمیدم. در آن‌جا یک نیمکت چوبی، چند رشته طناب در کنار یک دسته شلاق سیمی و سایه چند پاسبان و شبح سفیدپوشی که چیزهایی در دست داشت دیده می‌شدند! وقتی به نزدیکی این بساط «زجر و شکنجه» رسیدیم چنان نگران و متوحش بودم که با وجود برودت هوا (که تا ساعتی قبل برف می‌باریده و مقداری بر سطح زمین دیده می‌شد) مع‌هذا عرق سراسر بدنم را فرا گرفته و چون شخصی که در جوار فر آشپزی قرار گرفته باشد، داغ و گرم بودم! رئیس اطلاعات که تا آن وقت با شعف مشغول تماشای من بود به مدیر محبس گفت: «پس کو؟» قبل از آن‌که او جوابی بدهد صدای ناله و ضجه کسی که با فشار چند پاسبان به داخل حیاط مریض‌خانه رانده می‌شد مرا متوجه آن قسمت کرد... او گویا با دیدن تخته و شلاق چگونگی را دانسته بود زیرا قدرت حرکت از او سلب شده و ناچار کشان‌کشان او را به طرف بساط شیطانی پیش می‌آوردند. او جوانی بود بسیار لاغر و «مردنی» کت نازکی به تن داشت و از شدت ترس و سرما صدای دندان‌هایش شنیده می‌شد، سخت می‌گریست و استرحام می‌نمود. از دیدن این صحنه عجیب و باورنکردنی که صحت آن را با شرافت خود تضمین می‌کنم، چنان سست و بی‌حال شده بودم که پلک‌های چشمم به هم آمد و وقتی در اثر صدای اولین ضربه شلاق چشمانم را گشودم جوان بدبخت را به نیمکت بسته یافتم دو نفر پاسبان در طرفین او قرار گرفته و شلاق‌های سیمی را به پشت و کفل او می‌نواختند. او فریاد می‌کرد، استغاثه می‌نمود می‌گفت: «آقای رئیس تصدقت می‌روم، من که همه چیز را گفته‌ام به امیرالمومنین دیگر چیزی ندارم که بگویم، دیگر چه می‌خواهید بگویم، بفرمایید، به چشم می‌گویم، می‌گویم.» نمی‌دانم با چه حال و تا چه وقت من ناظر این صحنه وحشتناک، که نماینده درجه قساوت قلب یک فرد پست و خودسر بوده و یقین شما خوانندگان عزیز را هم متاثر کرده است، بوده‌ام؟ وقتی مرا به سلول خود رجعت دادند خسته و کوفته، با افکاری سخت متشنج روی پتو (که تنها بستر خواب من بود) افتادم و از تمام حوادث چندساعته و گفت و شنود، بیش از همه صدای ضجه زندانی مضروب و نصایح مشفقانه (!) افسر کشیک در گوشم باقی مانده بود که در بین راه مریض‌خانه تا سلولم مرتب‌ با دل‌سوزی ظاهری می‌گفت: «بله... بله آقا... باید حقیقت را اقرار کرد و الا ناچارند از آدم این‌طور اقرار بگیرند...» )}

 منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره پنجاهم، سه‌شنبه 24 بهمن 1329، صص 6 و 7.

ادامه دارد.

 


100/1/28::: 7:4 ص
نظر()
  

 

  اخلاق در قرآن-قسمت هشتم-8 

 

 

نمونه آیات قرآنی در پیرامون نهی از حسادت و رشک ورزیدن

1-پروردگار متعال در سوره نحل ، آیات مبارکه 1 و 5 ، به  رسول اکرم از جمله میفرماید ::

سوره فلق :: آیه1

قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ

بگو: [من برخلاف مشرکین] به ربّ سپیده دم [=آن که تاریکی فراگیر را شکافته] پناه می‌برم،.......

...سوره فلق :: آیه5

وَمِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ

و از شرّ هر حسودى، آنگاه که حسادت ورزد [=عقده حسدش باز شود].

2-در بخشی از سوره نساء ، آیه کریمه 54 میخوانیم ::

سوره نساء :: آیه 54

أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ.....

آیا بر مردم [=پیامبر و مسلمانان]، به خاطر آنچه خدا از فضل خویش [نبوّت و کتاب] بر آنها بخشیده، حسادت می‌کنند!؟.....

3-حضرت حق در سوره بقره ، آیه 109 فرموده ::

وَدَّ کَثِیرٌ مِّنْ أَهْلِ الْکِتَابِ لَوْ یَرُدُّونَکُم مِّن بَعْدِ إِیمَانِکُمْ کُفَّارًا حَسَدًا مِّنْ عِندِ أَنفُسِهِم مِّن بَعْدِ مَا تَبَیَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ فَاعْفُوا وَاصْفَحُوا حَتَّى یَأْتِیَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ

ترجمه فارسی ::
بسیاری از اهل کتاب به دلیل حسادتی که از تَه دلشان [=در ذات و ضمیرشان؛ نسبت به شما] دارند، آرزو می‌کنند، ایکاش [می‌توانستند] شما را پس از ایمانتان، به حال کفر برگردانند!
[آنهم] پس از آنکه حق بر آنها کاملا روشن شده است، پس [با وجود این کینه‌ها و حسادت‌ها] از آنان درگذرید و چشم‌پوشی کنید تا خدا فرمان خویش را [در فرآیند عمل و عکس‌العمل و کیفر کافران] بیاورد، چه خداوند بر هر چیز توانا [=قدر و اندازه‌گذار] است.

یک نکته مهم ::
برخی از اهل کتاب در ضمیر و باطن خویش به نو موحدین حسادت و کینه میورزیدند و خواسته قلبی اینها بر این امر باطل قرار گرفته بود که آرزو
می کردند ، اینک که مومنین به نور ایمان زنده و جاوید شدند ، به سوی ظلمت و حق پوشی( کفر ) عقبگردی ارتجاعی نمایند.
این حسادت آنها در رفتارها و اعمالشان بسیار هویدا و مشخص شده بود.

پروردگار متعال در برابر آن همه سنگ اندازی ها ، کینه جویی و حسد ورزی آنها ، در فرمانی الهی  به پیامبر دستور به درگذشتن و چشم پوشی نمودن از اعمال و گفتارهای حاسدان را میدهد ، و نتیجه کار آنها را به خود واگذار میکند تا طبق قوانین هدفمند و منظم خدا در جهان با آنها برخورد شود ، زیرا خداوند توانا و اندازه گذار است.

4-خداوند یکتا در سوره بقره ، آیه 105 می فرماید ::

ا یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتَابِ وَلَا الْمُشْرِکِینَ أَنْ یُنَزَّلَ عَلَیْکُمْ مِنْ خَیْرٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَاللَّهُ یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ?105?

نه کسانى که از اهل کتاب کافر شده‏ اند و نه مشرکان [هیچ کدام] دوست نمى دارند خیرى از جانب پروردگارتان بر شما فرود آید با آنکه خدا هر که را خواهد به رحمت‏ خود اختصاص دهد و خدا داراى فزون‏بخشى عظیم است (105 )

? ترجمه :: مرحوم محمد مهدی فولادوند ?

 

به قلم :: #م_ایرانی

 

 

ادامه دارد.


100/1/27::: 5:46 ص
نظر()
  

 

  اخلاق در قرآن-قسمت هفتم-7 

توجه :: ادامه مبحث حسادت

انواع حسد

بدترین نوع حسد این است که انسان نه فقط آرزوی زوال نعمت دیگران داشته باشد، بلکه در مسیرآن گام بردارد، خواه از طریق ایجاد سوءظن و بدبینی نسبت به محسود یا از طریق ایجاد مانع در کار او.

مرحله دیگر حسد، از این قرار است که حاسد وقتی می فهمد به یک آرزوئی به هر دلیلی دست نمی یابد ، آرزو میکند که دیگری یعنی فرد محسود هم به آن موقعیت یا نعمت مادی و معنوی دست نیابد.

نوع ساده تر حسد :

انسان در این مرحله هدفش به چنگ آوردن آن نعمت از طریق سلب کردن آن نعمت از دست دیگران است.
ناگفته نماند حسادت تا آنجا میتواند خطرناک و پیشرفته شود که فرد حسود نسبت به رقیب و محسودش ، با توجه به اندازه قدرت و توان سیاسی و اقتصادی و ....‌تا آنجا پیش میرود که با انواع نقشه ها ، مکرها و حقه های از قبل پیش بینی شده به جان ، مال و ناموسِ فرد یا افراد مورد نظر ، دست به تهدید ، تعرض و تجاوزِ بی رحمانه می زند.

مرحله پایین تر حسد :

انسان فقط آرزوی سلب نعمت از دیگری می کند، بی آن که کمترین سخنی بگوید و کوچکترین گامی در این راه بردارد.

سرتیترهایِ درمان حسادت از دیدگاه روانشناسی ::

بدلیل اینکه حسادت دارای آثار ویرانگر روانی ، رفتاری و اجتماعی میباشد ، لذا در واقع ضروری است که برای درمان و غلبه کردن علمی بر آن ، چاره اندیشی علمی و عینی نمود.
چون اساساً این مطالب ، در پیرامون ارزشها و ضد ارزشهای اخلاقی از منظر و دیدگاه آیات قرآن میباشد ، شرح و توضیح زیاد از نظر روانشناسی در مجال این سلسله گفتارها نیست.
اما برای آشنائی نسبی با درمان رشک و  حسادت ، این بلایِ جان و دل و روان انسانها ، سرتیترهای آنرا قید میکنیم.

1-یادبگیرید خود را کنترل کنید و واکنش منفی از خود نشان ندهید.
برای کنترل درونی علاوه بر راهکارهای عملی نظیر ؛ مراقبه ، ورزش ، تلقین مثبت و ..... ، بهتر آن است که با آگاهی و مطالعه هدفمند و منظم آیات آزادیبخش  قرآن کریم ، سطح ایمان قلبی و باورهای مثبت و الهی را در خود تقویت کرده و بالا ببریم ، و با کمک تقویِ رهایی بخش و اخلاق توحیدی و انسانی ( سلف کنترل=کنترل درونی با لگام و افسارزدن نفس اماره ویرانگر ) ، در نهایت کنترل  هواهای نفسانی خود را بدست آوریم و حسادت را کاملاً ترک کنیم.

2-باورهای غلط ذهنی خود را اصلاح کنید.

3-شخص حسود در واقع به رفتار شخص مقابل واکنش نشان نمی‌دهد، بلکه به باورهای غلط خود واکنش نشان می‌دهد. به بیان دیگر شما نسبت به یک سناریو ذهنی واکنش نشان می‌دهید که از آن واهمه دارید اما هنوز اتفاق نیفتاده است و ممکن است هرگز نیز اتفاق نیفتد.
پس لاجرم برای درمان این بیماری مهلک حسادت ،اعتماد بنفس  و عزت نفس خود را افزایش دهید و از قضاوت کردن دیگران شدیداً پرهیز کنیم.

4-باید یاد بگیرید که زندگی دیگران، رفتارشان و داشته‌هایشان هیچ ارتباطی به شما ندارد و شما زندگی خودتان را دارید همراه با علایق و اهدافی کاملاً شخصی و متفاوت.

5-خود را با دیگران مقایسه نکنید.

6-خودخواه نباشید.

7-به دیگران اعتماد کنید.

8-و در پایان سعی کنید با افزایش آگاهی علمی و قرآنی کنترل هواها و خواهشهای نفسانی خودمان را بطور دقیق بدست آوریم  ، و در تمام مراحل زندگانی افرادی خوش اخلاق  و مردمی باشیم.
و بکوشیم همراه با تقوی الهی و نیکی نمودن به مردم بدون هیچ چشمداشت ، توام با پشتکار ، مراقبه ، تلقین مثبت و مثبت اندیشی از جریانات اطراف خود برداشتی کاملاً مثبت و سازنده داشته باشید.

ادامه دارد.

به قلم :: #م_ایرانی

 


  

 

    اخلاق در قرآن-قسمت ششم-6 

[ 2-نهی از حسد و رشک ورزیدن در قرآن کریم ]

{ ادامه مطالب از قسمت پنجم
/ یک مثال:: در مورد حسادت برخی از والدین }

 

 

خلق و خوی زشت حسد ورزی ، آنچنان در قلب و روان این گونه انسانها ریشه دوانیده که در بهترین حالت اگر فرض را به هر دلیلی بر این بگذارند که پسر یا دخترشان در کنکور سراسری احیاناً قبول نشود  ، خیلی دوست می دارند و از صمیم قلبشان آرزو میکنند ، دوست یا همکلاسی نوجوانشان امتحان کنکور را بد بدهند ، و در نتیجه در هیچ رشته ای قبول نشوند.
چرا؟
چون محصل آنها قبول نشده است!
چون عفریت حسادت و رشک ورزی در آنها به حدی قوی است که چشم دیدن مردم را ندارند و هر چه از خنده و شادی و موفقیت در دلشان آرزو میکنند ، تنها ِو تنها برای خودشان و اعضای خانواده شان میباشد.

حسادت نمودن تا این حد و حدودِ غیر اخلاقی ، نشان از درغلطیدن برخی از مردم در چاه ویل ضلالت و لغزشی بزرگ در دنیای فرد گرایی و منفعت طلبی خودخواهانه و فروبرنده اخلاقیات انسانی می دهد.

این نوع پندارها ، گفتارها و رفتارهای متکبرانه و منفعت طلبانه محض ، علاوه بر دلایل فردی و شخصی ، ریشه در یک سری ناهنجاریها و تصمیم گیریهای نادرست فرهنگی و اجتماعی دارد.

پادزهر آن هم آگاهی ، ایمان توحیدی ، توام با یک کار عملی همراه با مطالعه ، مراقبه و ترک تدریجی و گام به گام میباشد ، تا با ایمان و خودسازی ،
این اخلاقیات غیر انسانی و ضدقرآنی را بطور اصولی و کامل کامل ترک گویند.

 جنبه افتراقی حسد با غبطه 

حسد با غبطه فرق می کند؛ غبطه به معنی این که انسان آرزو کند، نعمتی همانند دیگران یا بیشتر از آن ها داشته باشد بی آن که آرزوی زوال نعمت کسی را در دل داشته باشد.

فرد حسود تا جائی پیش میرود که ذهن و روانش را آزار میدهد و بسوی غم و افسردگی افزون تر منحرف میسازد.

انسان حسود آنچه را خود ندارد و یا تصور میکند ، نمیتواند به آن نعمت دست یابد ، با تمامی توان و از ته قلب آرزو دارد که شخص محسود یا کسی که طرف حسادتش قرار گرفته ، تحت هیچ شرایطی به آن نعمت و موفقیت مادی و معنوی مورد نظر او دست نیابد.

معنی حسادت در فرهنگ نامه دهخدا

 حسود. [ ح َ ] (ع ص ) بدخواه . (دهار). رشکور. رشک آور. رَشگن . رشگین.
بدخواه وکینه رو. (مهذب الاسماء). بدسگال . (تاریخ بیهقی ).
تنگ چشم.رشک بر=آنکه زوال نعمت کسی را تمنی کند.
صاحب حَسد. کینه ورز......

 

ادامه دارد.

به قلم :: #م_ایرانی 

 


  

اخلاق در قرآن-قسمت پنجم-5 

[ 2-نهی از حسد و رشک در قرآن کریم ]

حسد هرجا که آتش برفروزد
هم از اول حسودان را بسوزد

بعد از مبحث رباخواری و حرمت و  نهی شدید آن در قرآن مبین، به یکی دیگر از ضد ارزشهای اخلاقی ، انسانی و توحیدی میپردازیم.

موضوع این قسمت را به حسادت و رشک ورزیدن به هم نوع اختصاص داده ایم.

معنی حسد و حسادت ::

تعریف :: کلمه حسد که در زبان فارسی که از آن تعبیر به رشک می شود ، به این معنی که انسانی در دلش آرزوی زوال نعمت از دیگران میکند ، خواه آن نعمت به شخص حسود برسد یا نرسد.

بعنوان یک مثال جامع و جالب در پیرامون حسادت ، که متاسفانه این روزها در بین مردم ما بسیار گسترش یافته است ، عبارت از  حسد ورزیدن مادران و پدران جوان و امروزی ، به پسر یا دختر از میان دوستان ، آشنایان و بستگانِ نزدیک و دور ، که احیاناً در کنکور سراسری رتبه بالایی آورده و در یک رشته خاصی! قبول شده اند ، میباشد.
تازه بعد از آمدن نمرات کنکور طوفان اصلی آغاز میشود ، و وای به حال دانش آموزی که از این پُلِ نجات و بدبختی رد شده باشد و یا امتیاز چشمگیری کسب نکرده باشد ، آنگاه هر چه از طعنه زدن ، مقایسه کردن و شکستن غرور و شرف انسانی است ، نثار آن نوجوانِ پر از استعداد و آرزو میشود.
که صد البته اینگونه کارها ، از اساس باطل و نادرست است ، که علاوه بر حسادت پنهانی در نهاد برخی از والدین ، ناشی از کم اطلاعی و یا کمبود دانش در پیرامون نحوه تعامل و برخورد درست و منطبق بر قوانین اصولی در علوم روانشناسی و حوزه های مربوط به تعلیم و تربیت میباشد.

شوربختانه در دنیای به شدت مادی و فردگرایانه امروزی در کمال بهت و ناباوری مادران و پدرانی را مشاهده میکنیم ، که آن قدر غرق دنیای تحصیلی فرزندانشان شده اند ، که تمام تلاش و همت خود را در حد افراط و تندروی ، در مسیر خرجهای کلان برای کلاسهای خصوصی فرزندانشان به هدر میدهند ، و غالباً به نتیجه دلخواه که هوای نفس خودپرست و خودخواهانه آنها را ارضاء کند ، نمی رسند.
آن والدین ناآگاه آنچنان در این امید واهی غرق شده اند که در نقش یک مستبد زورگو ، هم رشته تحصیلی دانش آموزشان را یک طرفه و بدون نظرخواهی از نوجوانشان ، همراه با درنظر گرفتن سطح هوشی و  استعداد آنها ، با مشورت و گفتگو با متخصصان این علم ، انتخاب میکنند و یا از دوران کودکی با عناوین مختلف به فرزندانشان بصورت بیمارگونه تلقین و  دیکته میکنند ، که حتماً و باید در رشته های نظیر پزشکی ، دندانپزشکی ، داروسازی و .....قبول شوند.
آن والدین برای قبولی فرزندانشان در رشته خاصی در کنکورسراسری ، بدون در نظر گرفتن عوامل و پارمترهای دیگر هوشی و روانشناسی و ...، مستبدانه به نوجوان خود باصدای گوشخراشی میگویند ::   تو در این امتحان سرنوشت ساز هر طوری که هست ، بدون هیچ اما و اگری باید قبول شوی،از فلانی که کمتر نیستی ، آری برای آخرین مرتبه تذکرت میدهم که تو باید قبول شوی ، همین و ختم کلام؟!...

چنین والدینی چنان در دنیای توهمی و خوش خیالانه اشان غوطه ور هستند که تصوری نادرست از درس ، تحصیل و موفقیت شغلی دارند که گویا با انتخاب یک سری رشته های دانشگاهی خاص ، آن هم در شهرهای بزرگ کشور برای نونهالانشان موجب میگردند که آنها به قله موفقیت دست یابند ، و از حیث شغل ، شهرت ، ثروت و سایر دستاوردهای مادی ، گویِ سبقت و ترقی را از دیگر رقبا و یا دوستانشان بربایند و قله اورست تفاخر و کلاس گذاشتن را به نحو شایسته و بایسته ای فتح نمایند!

نقطه سیاه و چرکین کارهای نابخردانه این والدین در آنجا است ، علاوه بر اینکه تمام موفقیتهای ظاهری را برای فرزندانشان میخواهند ، بلکه در ذهن و روانشان عدم موفقیت و قبولی دیگر دانش آموزان آشنا و فامیل را خواستارند.

توجه :: البته نباید از خاطر برد که شکل گیری ، افزایش و گستردگی آمار حسادت و منفعت طلبی برخی از  مردم در نقش والدین ، ریشه در دیگر امورِ فرهنگی ، اجتماعی ، اقتصادی و ...دارد ، که چون مطلبمان در این قسمت عمدتاً در پیرامون عدم حسادت و رشک ورزی میباشد ، لذا بررسی کلی و عمیق در موارد دیگر را به وقتی دیگر و مجالی دیگر موکول می نمائیم.

ادامه دارد.

به قلم :: #م_ایرانی

 


100/1/26::: 9:25 ص
نظر()
  

اخلاق در قرآن-قسمت چهارم-4 

نتیجه ممنوعیت رباخواری ::

 

رباخواری و یا معامله ربوی در جامعه موجب گسترش فساد اقتصادی و شکل گیری یک طبقه کلان سرمایه داری با تمرکز روی بهره کشی و استثمار انسان از انسان میشود.

رباخواری کاری به غایت نادرست و از نظر قرآن ، عملی حرام ، ضد توحیدی و ضد انسانی است ، که کسانی به هر توجیه دروغین بقول دکتر علی شریعتی در غالب کلاه شرعی و ....به این عمل زشت و ضدقرآنی آلوده هستند ، بهتر آن است که هر چه زودتر توبه راستین و بی بازگشت بکنند ، در آن صورت با توجه به آیه صریح قرآنی ، اصل سرمایه در نزدشان باقی می ماند و هر چه از ربا باقی مانده است ، به دامان اجتماع بر میگردد ، تا در آن صورت مگر مشمول بخشایش حضرت حقتعالی قرار گیرند و آمرزیده شوند.

 

شوربختانه در پیرامون رباخواری به برخی از مسلمانان ظاهری به اصطلاح باسواد و دانشگاهی برمیخوریم ، که با فریفتن نفس خود و با این توجیه که بانکها هم چنین میکنند ، مبالغی کم یا زیادی از وام یا پول پس انداز شده را به برخی رباخواران یا همان حرامخواران ضداسلام و قرآن میدهند ، تا درصدی بالاتر به آنها بهره و سود تعلق گیرد.

متاسفانه هم ربادهنده و هم رباگیرنده ، هر دو به کار باطل و حرامی چون رباخواری مشغول هستند ، و تا وقتی از این عمل زشت و شرم آور توبه نکنند و به جبران مافات نکوشند ، باید دقیقاً بدانند که هر دم و هر لحظه به جنگ الله و رسول خدا رفته و میروند.

 

نکته پایانی ::

همچنان که در آیات قرآن کریم ، ربا گرفتن حرام است ، ربا دادن هم حرام است ، و بلکه شاهد و کاتب و نویسنده بیع و قرض ربوی هم حرام است. در انتهای این قسمت ، برای یادآوری دوباره ، در پیرامون زشتی و گناه رباخواری ، از سوره بقره ، آیات شریف 278 و 279 را مجدداً برایتان نقل میکنیم ::

 

سوره بقره :: آیه 278 

یَاأَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَذَرُوا مَا بَقِیَ مِنَ الرِّبَا إِن کُنتُم مُّؤْمِنِین

ترجمه فارسی :: [ ای کسانی که ایمان آورده‌اید، از خدا پروا کنید و اگر [به راستی] مؤمن هستید، هرآنچه را از رِبا باقی مانده است واگذارید[ از دریافت اقساط بعدی صرف نظر کنید. ]

 

سوره بقره :: آیه 279 

فَإِن لَّمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِّنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَإِن تُبْتُمْ فَلَکُمْ رُءُوسُ أَمْوَالِکُمْ لَا تَظْلِمُونَ وَلَا تُظْلَمُونَ.

ترجمه فارسی :: [ پس اگر چنین نکردید، در این صورت پذیرای جنگی از سوی خدا و رسولش باشید. و اگر توبه کردید [=از اینکار برگشتید؛ اصل] سرمایه‌های شما متعلق به خودتان؛ [در این صورت] نه ستمی می‌کنید و نه مورد ستم واقع می‌شوید. ]

 

به قلم :: #م_ایرانی

کد مطلب :: 1/4

ادامه دارد.


100/1/26::: 9:17 ص
نظر()
  

 

یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت هفتم

 ( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )-7

 

موضوع این قسمت ::

( بگومگوی دکتر ارانی با رئیس زندان قصر )

 نیرومند [رئیس زندان قصر] فریاد می‌کرد: «ارانی!... من نمی‌توانم به تو اجازه بدهم در این‌جا مثل یک فرمانده به نفرات خود دستور مبارزه با پلیس را بدهی... سپرده‌ام اگر این کارهای خلاف مقررات تو ادامه پیدا کند؛ با دستبند و پابند، توی حبس تاریک نگهت دارند و روزی دویست ضربه شلاقت بزنند. فهمیدی آقای دکتر ارانی؟!»... دکتر ارانی... قدمی به سوی او برداشت و با ملایمت و خیلی شمرده گفت: «آقای نیرومند! ... می‌خواهم به شما نصیحتی کرده و بگویم، با ما و با مردم طوری رفتار کنید که وقتی با شما آن‌طور رفتار کردند خیلی ناراحت و معذب نباشید.»... نیرومند... بعد از چند ثانیه تفکر با خون‌سردی عجیبی در حال خروج از اطاق گفت: «تو این آرزو را به گور خواهی برد».

 

{( روزی که ده نفر از عده 53 نفر را از زندان شهر به «قصر» انتقال دادند، ما پشت میله‌های کریدور 7 با ولع خاصی آن‌ها را تماشا می‌کردیم. پیشه‌وری وقتی کله آقای خلیل ملکی را دید نگاهی به اطراف کرده و چون از عدم حضور آقای عبدالقدیر آزاد (که پیشه‌وری از او خیلی حساب می‌برد) مطمئن شد، با اشاره به سر ایشان به ما گفت: «این آقا هم نتوانست رکورد آزاد را بشکند و آزاد با امتیاز هم شده باشد باز قهرمانی خود را همچنان حفظ کرده است»! از این حرف پیشه‌وری همه ما خندیدیم.

 

بیشتر بخوانیم ::

 

{( این عده را در کریدور 9 که حیاط مستقلی از خود نداشت منزل دادند و چون سر و صدی آن‌ها برای گردش و هواخوری بلند شده بود مقرر گردید بعد از ساعت پنج بعدازظهر روزها که کارخانه نجاری زندان تعطیل و کارگران هریک به کریدورهای خود می‌رفتند، آقایان را برای گردش به حیاط کارخانه ببرند. حیاط مزبور پشت کریدور 7 و موازی اطاق‌های سمت چپ بود و ما می‌توانستیم با استفاده از تخت‌خواب‌های سفری خود، از طریق پنجره کوچکی با آقایان آشنا شده و صحبت کنیم. با اولین نفری که نویسنده موفق به صحبت شد آقای فریدون منو بود که سابقه آشنایی ما از دبستان شروع شده و موقعی که در زندان رشت به انتظار سرنوشت خود زندانی بودم، ایشان که سمت دادیاری دادسرای شهرستان را داشتند برای بازرسی به زندان آمده و متاسفانه چون زور شهربانی وقت به تمام مقامات قضایی می‌چربید به ایشان اجازه سرکشی به اطاق‌های محبوسین سیاسی را ندادند و فقط از پشت پنجره کوتاه اطاق توانستم قیافه همیشه متبسم ایشان را ببینم. چند ماه بعد، خود آقای منو هم به روز نویسنده افتاده و ضمن 53 نفر بازداشت شدند! در برخورد اولیه، از احتیاطات ایشان دانستم که خیانت دوستان و به چاه انداختن او، این جوان رؤف و مهربان را به همه کس ظنین کرده و من نخواهم توانست از چگونگی کشف عده 53 و حقایق امر از ایشان کسب اطلاعی کنم، و چون آشنای دیگری بین آقایان نداشتم به انتظار فرصت مناسبی ماندم و دیگر چون بعضی از رفقای عجول، ساعت‌ها در پشت پنجره آویزان نمانده و جوانانی را که به علت توقف چندماهه در سلول‌های مجرد شهر خسته و فرسوده شده بودند با سوالات پی‌درپی بی‌جا خسته نمی‌کردم. انتقال تمام این عده از زندان شهر به قصر به تدریج انجام می‌گرفت و بعد از چهار پنج روز که تمام آن‌ها به قصر منتقل شدند، زندان ناچار شد در تعیین جا برای آن‌ها تصمیم نهایی خود را اتخاذ کند. چون از یک طرف تحقیقات از هر 53 نفر در اداره سیاسی شهربانی خاتمه یافته و دیگر بیم «تبانی» نمی‌رفت و از طرف دیگر عدم ارتباط آن‌ها با محبوسین قدیمی برای پلیس روشن شده بود لذا در تماس و معاشرت آن‌ها با (ما) مانعی ندیده و روزی بیست‌وسه نفر از آن‌ها من‌جمله «حبیب‌اللهی» برادر جوان و ناکام دانشمند گرام آقای ذبیح‌الله منصوری را که من از این جوان خاطراتی دارم که در یادداشت‌های بعد خواهم نوشت، به کریدور 7 آوردند. چون مرحوم دکتر ارانی، در تقسیم زندانیان، به کریدور 2 برده شده بود، موجبات تاسف محبوسین تدعی کریدور 7 که علاقه‌مند به ملاقات آن مرحوم بودند فراهم گردیده و هریک به وسیله‌ای متشبث می‌شدیم تا به بهانه رفتن به مریض‌خانه قصر که جنب کریدور 2 بود دکتر را ملاقات کنیم. سه روز بعد از جابجا شدن آقایان، از آمدن دکترِ دندان استفاده کردم و به معیت پاسبان ظاهرا برای مداوای دندان و واقعا به عزم دیدار مرحوم ارانی به مریض‌خانه رفتم. وقتی از مقابل کریدور 2 عبور کرده به راه‌روی مریض‌خانه داخل شدم، به یکی از دسته «رشتی‌ها» که عادتاً در زندان «هم‌جرم» نامیده می‌شوند برخوردم، از او پرسیدم که «دکتر ارانی را کجا و چطور می‌شود دید؟» نگاهی به پاسبان همراه من کرده، آهسته گفت: «حالا در اطاق دندان‌سازیست با یاور نیرومند صحبت می‌کند» چون دانستم یاور نیرومند در مریض‌خانه است از ملاقات با ارانی مایوس شده جلوی درب اطاق دندان‌سازی مثل دیگران به انتظار نوبت خود توقف کردم. زندانیان همه ساکت و به صدای عربده نیرومند و یاور گوش می‌دادند او در این وقت فریاد می‌کرد: «ارانی! این‌جا زندان است، فهمیدی؟ زندان هم مقررات خاصی دارد! من نمی‌توانم به تو اجازه بدهم در این‌جا مثل یک فرمانده به نفرات خود دستور مبارزه با پلیس را بدهی (این موضوع مسبوق به سابقه‌ای است که بعدا عرض می‌شود) سپرده‌ام اگر این کارهای خلاف مقررات تو ادامه پیدا کند؛ با دستبند و پابند، توی حبس تاریک نگهت دارند و روزی دویست ضربه شلاقت بزنند. فهمیدی آقای دکتر ارانی؟!» درب اطاق دندان‌سازی روی پاشنه چرخید، یاور نیرومند که به عزم خروج قدم اول را برداشته بود ناگاه در اثر صدای خنده خفه مخاطب خود متوقف شد. من آناً جا را تغییر و خود را در صف اول زندانیان قرار داده، به درون اطاق گردن کشیده و برای اولین دفعه دکتر ارانی را دیدم. از شدت عصبانیت رنگش سخت پریده بود و اثر خنده تلخش هنوز در گوشه لب‌ها دیده می‌شد. چون یاور نیرومند را متوجه خود دید، قدمی به سوی او برداشت و با ملایمت و خیلی شمرده گفت: «آقای نیرومند! شما در زندان امثال شما در خارج از زندان، مالک‌الرقاب و اختیاردار جان و مال و ناموس مردم هستید! شما به جای دویست یا دو هزار ضربه شلاق، می‌توانید دستور شقه کردن مرا هم بدهید! اما می‌خواهم به شما نصیحتی کرده و بگویم، با ما و با مردم طوری رفتار کنید که وقتی با شما آن‌طور رفتار کردند خیلی ناراحت و معذب نباشید.» نیرومند برای این اظهارات معنی‌دار و پرمغز دکتر ارانی، فورا جوابی نیافت و از حرکتی که به شلاق ظریف خود می‌داد معلوم بود در اجرای تصمیمی درباره ارانی گرفتار تردید شده است. با عصبانیت و صورتی برافروخته لحظه‌ای سراپای مرحوم ارانی را نگریسته و لحظه‌ای هم به مدیر داخلی زندان که در دو قدم فاصله به حال احترام ایستاده بود، خیره شده و بعد از چند ثانیه تفکر با خون‌سردی عجیبی در حال خروج از اطاق گفت: «تو این آرزو را به گور خواهی برد ». )}

 

 منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره چهل‌ونهم، شنبه 21 بهمن 1329، صص 10 و 11. 

 

ادامه دارد.....


  
   1   2      >