(موسی) گفت: «پروردگارا! سینهام را گشاده کن; (25) و کارم رابرایم آسان گردان! (26) و گره از زبانم بگشای; (27) تا سخنان مرا بفهمند! (28) و وزیری از خاندانم برای من قرار ده... (29) برادرم هارون را! (30) با او پشتم را محکم کن; (31) و او را در کارم شریک ساز; (32) تا تو را بسیار تسبیح گوییم; (33) و تو را بسیار یاد کنیم; (34) چرا که تو همیشه از حال ما آگاه بودهای!» (35) فرمود: «ای موسی! آنچه را خواستی به تو داده شد! (36) و ما بار دیگر تو را مشمول نعمت خود ساختیم... (37) آن زمان که به مادرت آنچه لازم بود الهام کردیم... (38) که: «او را در صندوقی بیفکن، و آن صندوق را به دریا بینداز، تا دریا آن را به ساحل افکند; و دشمن من و دشمن او، آن را برگیرد!» و من محبتی از خودم بر تو افکندم، تا در برابر دیدگان ( علم) من، ساخته شوی (و پرورش یابی)! (39) در آن هنگام که خواهرت (در نزدیکی کاخ فرعون) راه میرفت و میگفت: «آیا کسی را به شما نشان دهم که این نوزاد را کفالت میکند (و دایه خوبی برای او خواهد بود)!» پس تو را به مادرت بازگرداندیم، تا چشمش به تو روشن شود; و غمگین نگردد! و تو یکی (از فرعونیان) را کشتی; اما ما تو را از اندوه نجات دادیم! و بارها تو را آزمودیم! پس از آن، سالیانی در میان مردم «مدین; سذللّه توقف نمودی; سپس در زمان مقدر (برای فرمان رسالت) به این جا آمدی، ای موسی! (40) و من تو را برای خودم ساختم (و پرورش دادم)! (41) (اکنون) تو و برادرت با آیات من بروید، و در یاد من کوتاهی نکنید! (42) بسوی فرعون بروید; که طغیان کرده است! (43) اما بنرمی با او سخن بگویید; شاید متذکر شود، یا (از خدا) بترسد! (44) ادامه دارد.
به نام خداوند بخشنده و مهربان
طه (1)
ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که خود را به زحمت بیفکنی! (2)
آن را فقط برای یادآوری کسانی که (از خدا) میترسند نازل ساختیم. (3)
(این قرآن) از سوی کسی نازل شده که زمین و آسمانهای بلند را آفریده است. (4)
همان بخشندهای که بر عرش مسلط است. (5)
از آن اوست آنچه در آسمانها، و آنچه در زمین، و آنچه میان آن دو، و آنچه در زیر خاک (پنهان) است! (6)
اگر سخن آشکارا بگویی (یا مخفی کنی)، او اسرار -و حتی پنهانتر از آن- را نیز میداند! (7)
او خداوندی است که معبودی جز او نیست; و نامهای نیکوتر از آن اوست! (8)
و آیا خبر موسی به تو رسیده است؟ (9)
هنگامی که (از دور) آتشی مشاهده کرد، و به خانواده خود گفت: «(اندکی) درنگ کنید که من آتشی دیدم! شاید شعلهای از آن برای شما بیاورم; یا بوسیله این آتش راه را پیدا کنم!» (10)
هنگامی که نزد آتش آمد، ندا داده شد که: «ای موسی! (11)
من پروردگار توام! کفشهایت را بیرون آر، که تو در سرزمین مقدس «طوی» هستی! (12)
و من تو را (برای مقام رسالت) برگزیدم; اکنون به آنچه برتو وحی میشود، گوش فراده! (13)
من «الله» هستم; معبودی جز من نیست! مرا بپرست، و نماز را برای یاد من بپادار! (14)
بطور قطع رستاخیز خواهد آمد! میخواهم آن را پنهان کنم، تا هر کس در برابر سعی و کوشش خود، جزا داده شود! (15)
پس مبادا کسی که به آن ایمان ندارد و از هوسهای خویش پیروی میکند، تو را از آن بازدارد; که هلاک خواهی شد! (16)
و آن چیست در دست راست تو، ای موسی؟! (17)
گفت: «این عصای من است; بر آن تکیه میکنم، برگ درختان را با آن برای گوسفندانم فرومیریزم; و مرا با آن کارها و نیازهای دیگری است. (18)
گفت: «ای موسی! آن را بیفکن.» (19)
پس موسی آن (عصا) را افکند، که ناگهان اژدهایی شد که به هر سو میشتافت. (20)
گفت: «آن را بگیر و نترس، ما آن را به صورت اولش بازمیگردانیم. (21)
و دستت را به گریبانت ببر، تا سفید و بیعیب بیرون آید; این نشانه دیگری (از سوی خداوند) است. (22)
تا از نشانههای بزرگ خویش به تو نشان دهیم. (23)
اینک به سوی فرعون برو، که او طغیان کرده است.» (24)
ادامه دارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
انالله و انا الیه راجعون
درگذشت عموی گرامیتان ، زنده یاد حاج آقاجان گل محمدی را ، به شما همکار و نویسنده عزیزمان آقای مهدی گلمحمدی
و خانواده محترم آن عزیز سفر کرده تسلیت عرض می نماییم.
برای همه شما آرزوی سلامتی و بهروزی داریم.مارادر غم خود شریک بدانید.
از طرف :: مدیریت و نویسندگان وبلاگ گروهی مجله آرامش.
بنام حضرت حق
ولادت باسعادت مولای عشق ، عدالت ، و آزادگی حضرت امیرالمومنین امام علی(ع) الگو،رهبر و امام حقیقت دوستان آزاداندیش و مومن را ، به همه آزادگان،و شیفتگان قسط و عدالت و بویژه ، به همه شیعیان علوی و محمدی تبریک و شادباش عرض می نماییم.
مبارک.مبارک.مبارک.
نویسندگان مجله آرامش.
..........................................
نه سعد سلمان ام من که ناله بردارم
که پستی آمد از این برکشیده با من بر.
چوگاه رفعت ام از رفعتی نصیب نبود
کنون چه مویم کافتاده ام به پست اندر؟
مرا حکایت پیرار و پار پنداری
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟
نه جخ شباهت مان با درخت باروری
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
که سالیان دراز است کاین حکایت فقر
حکایتی ست که تکرار می شود به کرر
نه فقر، باش بگویم ات چیست تا دانی:
وقیح مایه درختی که می شکوفد بر
در آن وقاحت شورابه، کز خجالت آب
به تنگ بالی بر خاک تن زند آذر!
تو هم به پرده ی مائی پدر مگردان راه
مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر
چه ت اوفتاده؟ که می ترسی ار گشائی چشم
تو را مِس آید رویای پُرتلالو زر؟
چه ت اوفتاده؟ که می ترسی ار به خود جُنبی
ز عرش شعله درافتی به فرش خاکستر؟
به وحشتی که بیفتی ز تخت چوبی ی خویش
به خاک ریزدت احجارِ کاغذین افسر؟
تو را که کسوت زرتار زرپرستی نیست
کلاه خویش پرستی چه می نهی بر سر؟
تو را که پایه بر آب است و کارمایه خراب
چه پی فکندن در سیل بارِ این بندر؟
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
حدیث بادفروشان چه می کنی باور؟
حکایتی عجب است این! ندیده ای که چه سان
به تیغ کینه فکندند مان به کوی و گذر؟
چراغ علم ندیدی به هر کجا کُشتند
زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟
زمین ز خون رفیقان من خضاب گرفت
چنین به سردی در سرخی ی شفق منگر!
یکی به دفتر مشرق ببین پدر، که نبشت
به هر صحیفه سرودی ز فتح تازه بشر!
بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند
به پای مردی، یاران من به زندان در،
مرا تو درس فرومایه بودن آموزی
که توبه نامه نویسم به کام دشمن بر؟
نجات تن را زنجیر روح خویش کنم
ز راستی بنشانم فریب را برتر؟
ز صبح تابان برتابم - ای دریغا - روی
به شام تیره ی رو درسفر سپارم سر؟
قبای دیبه به مسکوک قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وان گهی خرم جُل خر؟
مرا به پند فرومایه جان خود مگزای
که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:
تو راه راحت جان گیر و من مقام مصاف
تو جای امن و امان گیر و من طریق خطر!
احمد شاملو-1333 زندان قصر
انتخاب و گردآوری{وبلاگستان} :: ستاره-مدیر بخش دهکده اینترنتی
پایان.
احمد شاملو
بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
سراب و هستو روشن شود به پیش نظر.
مرا - به جان تو - از دیرباز می دیدم
که روز تجربه از یاد می بری یک سر
سلاح مردمی از دست می گذاری باز
به دل نمانََد هیچ ات ز رادمردی اثر
مرا به دام عدو مانده ای به کام عدو
بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
نه گفته بودم صد ره که نان و نور، مرا
گر از طریق بپیچم شرنگ باد و شرر؟
کنون من ایدر در حبس و بند خصم نی اَم
که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
به سایه دستی بندم ز پای بگشاید
به سایه دستی بردارَدَم کلون از در.
من از بلندی ی ایمان خویشتن ماندم
در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.
چه درد اگر تو به خود می زنی به درد انگشت؟
چه سجن اگر تو به خود می کنی به سجن مقر؟
به پهن دریا دیدی که مردم چالاک
برآورند ز اعماق آب تیره دُرَر
به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنار چشمه ی جاوید جُست اسکندر
هم این ترانه شنفتی که حق و جاهِ کسان
نمی دهند کسان را به تخت و در بستر.
..............................................
محمود مشرف تهرانی(م.آزاد)
گل من،پرنده ای باش و به باغ باد بگذر.
مه من،شکوفه ای باش و به دشت آب بنشین.
گل باغ آشنایی،گل من،کجا شکفتی
که نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد؟
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
نه به دست مست بادی خط آبی پیامی.
نه بنفشه یی،
نه جویی
نه نسیم گفت و گویی
نه کبوتران پیغام
نه باغ های روشن!
گل من،میان گلهای کدام دشت خفتی؟
به کدام راه خواندی
به کدام راه رفتی؟
گل من
تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟
که بریده ریشه مهر،شکسته شیشه ی دل.
منم این گیاه تنها
به گلی امید بسته.
همه شاخه ها شکسته.
به امیدها نشستیم و به یادها شکفتیم.
در آن سیاه منزل،
به هزار وعده ماندیم
به یک فریب خفتیم...
ـــــــــــــــــــ
باغ ستاره ها که سوخت
آمده بود و میگریست،
مثل ستاره های صبح،
مثل پرنده های باغ آمده بود (خسته بود
روی چمن نشسته بود
مثل شکوفه های سرخ)
آمده بود،می گریست،
گفتم: ای پرنده
نیست!
جز قفسی نمانده است؛
سینه ی آسمان تهی ست
آمد گریه کرد رفت
باران بود در بهار
آمد در اتاق من،
بوی بنفشه ماند و خک
یاد پرنده ماند و باغ
شهریار
جای آن دارد که ریزد خون ز چشم روزگار
در عزای کشور دارا و خاک مازیار
میهن برزین و خاک برمک و ملک قباد
کشور آذرگشسب و سرزمین شهریار
پایگاه پاکدینان، مامن آزادگان
سرزمین رستم و جولانگه اسفندیار
مسکن ابن مقفع، جایگاه بوعلی
پرورشگاه غزالی، معرفت را پود و تار
مهد بو مسلم، که از شمشیر و از تدبیر او
در کف عباسیان آمد زمام اختیار
بیشه یعقوب لیث، آن شیر میدانهای جنگ
آنکه نامش هست تا پایان عالم استوار
زادگاه سربداران کز پی کسب شرف
از وطن کردند اقوام مغول را تار و مار
یا رب این ایران من با آنهمه فر و شکوه
یا رب این ایران من با آنهمه عز و وقار
اینچنین پر بسته و دلخسته و زار و نژند
اینچنین افسرده و پژمرده و زار و نزار
ای زبانم لال گردد نام فردوسی خفیف
ای دو چشمم کور کفتد نام حافظ زاعتبار
شاه دزدی رفت و در دنبالش آمد گند دزد
تاج داری رفت و آمد در پیش عمامه دار
چکمه پوشی رفت و آمد بعد از آن نعلین پوش
شهسواری رفت و آمد در پی او خرسوار
هر طرف دستار می بینی رسن اندر رسن
هر طرف عمامه ها یابی قطار اندر قطار
اشکم این لاشخورها کی بود سیری پذیر
کی بود در کار این دستار بندان بند و بار
در لباس دین ولی این عده دنیا پرست
در پی تاراج ملت بدتر از قوم تتار
بهر تقسیم غنائم با هم اندر کشمکش
بهر توزیع مناسب با هم اندر گیر و دار
نغمه وا محنتا گردیده از هر سو بلند
بانگ واویلا به گوش آید ز هر شهر و دیار
تیرباران های دائم بر خلاف حکم شرع
کشت و کشتار مدام برعکس امر کردگار
ابلهی بر ملک خوزستان زند دیوانه وش
احمقی در خاک کردستان کشد دیوانه وار
اینهمه آدمکشی با نام اسلام ای دریغ
اینهمه غارتگری با نام اسلام ای هوار
نیستند ایرانی اینها از عرب هم بدترند
چون عرب را باشد از فرهنگ ایران افتخار
از عجم جز پاکی و اخلاص کی آمد پدید
وز عرب جز حیله و تزویر کی آمد به بار
دوستی هاشان بود با خصم ایرانی عیان
دشمنی هاشان بود با خلق ایران آشکار
فر یزدانی خرد بر فرقشان مانند پتک
پرچم ایران رود در چشمشان مانند خار
گشته بوعمار و بوهانی و صدها گند بو
جانشین بویه و سیبویه و آل زیار
ارزش ریش این زمان در دیده بیرون از حساب
قیمت پشم این زمان در دیده بیرون از شمار
بینم آن روزی که آید نوبت ملا کشی
می کند آخوند بی نعلین از هر سو فرار
ابلهان را محفل است این یا بود دارالشیوخ
خبرگان را مجلس است این یا بود بیت الحمار
کسب قدرت می کنند اما برای نفس خویش
وضع قانون می کنند اما برای انحصار
کی وطن در چنگ این خودکامگان یابد سکون
کی وطن در دست این نابخردان گیرد قرار
ای که هستی در دیار ما حقیقت را ستون
ای که هستی تو در این کشور شریعت را مدار
ملت ایران ما چون گوش بر فرمان توست
خلق آذربایجان چون باشدت فرمانگزار
دشمنان خلق ایران را ز دور هم بران
دوستان ملک ایران را به گرد هم بیار
نیست باکی گر که جانم را بگیرند این خسان
نیست پروایی شود گر پیکرم بالای دار
زانکه من جز نام ایرانی نمی یارم به لب
زانکه من جز بهر ایرانی نمی گویم شعار
نصرت رحمانی
بهار موسم گل نیست
بهار فصل جدایی و بارش خون است
بهار بود که درد مرا درو کردند
بهار نیست موسم خرمن
بهار بود که گهواره گور یاران شد
من از تعهد گهواره ها و گورستان غمین و خونینم
اگرچه می دانم که نیست تجربه هرگز تمامت معیار
بهار نقطه آغاز هیچگاه نبود
چهار تاول چرکین چهار جیب بزرگ بدوز بر کفنت
به من نگاه مکن
ز لاشه ام بگذر
وگرنه این تو و این مرزهای ویرانی
بهار بود که من ماندم و پریشانی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میان دیدن و بودن
سواد وحشت و کشتارگاه و سایه تیغ
و بیم رستن فواره های خون
نگاه را بردار
سوی دریچه بگردان
ولی چرا ؟
چرای ، بره نوباوه را نظاره کنیم
به واهمه های علف
چرا ؟
عزیزمن آرام
به پشت سکه نگاهی کن
به پاسخ عطش ساطور
جواب باید داد
در این سترگ بیابان
عجیب گیتی هموار است
کوچک و خوشبخت
میان دیدن و بودن هزار فرسنگ است
ـــــــــــــــــــــــــــــ
من آبروی عشقم
لیلی
چشمت خراج سلطنت شب را
از شاعران شرق،
طلب می کند
من آبروی عشقم
هشدار ... تا به خاک نریزی !
پر کن پیاله را
آرامتر بخوان
آواز فاصله های نگاه را
در باغ کوچه های فرصت و میعاد
بگشای بند موی و بیفشان
شب را میان شب
با من بدار حوصله اما نه با عتاب !
رمز شبان درد،
شعر من است
گفتی :
گل در میان دستت می پژمرد
گفتم که:
- خواب،
در چشم هایمان به شهادت رسیده است
گفتی که:
خوبترینی؛
آری ... خواب ام،
آرامگاه حافظ ام،
شعر ترم،
تاج سه ترک عرفانم
درویشم،
خاکم !!
آینه دار رابطه ام،بنشین.
بنشین،کنار حادثه بنشین.
یا مرا به حافظه بسپار
اما ...
نام مرا،
بر لب مبند که مسموم می شوی .
من داغ دیده ام !
لیلی
از جای پای تو .
بر آستان? درگاه خوابگاه،
بر آستان درگاه
بوی فرار می آید
آتش مزن به سین? بستر
با عطر پیکر برهنه و سبزت
بنشین
بانوی بانوان شب و شعر
خانم
لیلی کلید شهر
در سینه بند توست
آغوش باز کن
دست مرا بگیر
از چهار راه خواب گذر کن
بگذار بگذریم زین خیل خفتگان
دست مرا بگیر
تا بسرایم :
در دست های من
بال کبوتریست !
لیلی
من آبروی عاشقان جهانم
هشدار ... تا به خاک نریزی !
من پاسدار حرمت دردم
- چشمت خراج می طلبد؟
آنک خراج :
لیلی
وقتی که پاک می کنی خط چشمت را
دیوارهای این شب سنگین را
در هم شکسته،آه ... که بیداد می کنی .
وقتی که پاک می کنی خط چشمت را
در باغ های سبز تنت،شب را
آزاد می کنی
لیلی
بی مرز باش
دیوار را،ویران کن،
خط را به حال خویش رها کن،
بی خط و خال باش
با من بیا ... همیشه ترین باش !!
بارید شب
بارش سیل اشک ها شکست ،
خط سیاه دایر? شب را !
خط پاک شد
گل در میان دستم پرپر زد و فسرد
در هم دوید خط
ویران شد !
لیلی
بی خط و خال باش
با من بیا که خوبترینم
با من که آبروی عشقم
با من که شعرم ... شعرم ... شعرم !
وای...
در من وضو بگیر
سجاده ام،بایست کنارم
رو کن به من که قبله عشاقم
آنگه نماز را،
با بوس? بلند قامت ببند!
لیلی
با من بودن خوب است ،
من می سرایمت
فریدون توللی
شیپور ِ انقلاب ، پرجوش و پرخروش
از نقطه های ِ دور ، می آیدم به گوش
می گیردم قرار ،می بخشدم امید
می آردم به هوش
فرمان جنبشست ، هنگامه ی نبرد
غوغای ِ رستخیز، روز ِ قیام مرد
جان می پرد ز شوق ، خون می چکد ز چشم
دل می تپد ز درد
در تیره جنگلی ، انبوه و دوردست
بر طرف ِ کوهسار ، در پای ِ رود ِ مست
ناچیز کلبه ایست ، برپا ز دیر باز
دیواره پرشکست
بر شاخی از بلوط در آن مکان ِ تنگ
آویخته ز سقف ، وارون ، یکی تفنگ
قنداقه پر غبار ، وزگشت ِ سال و ماه
بی نور و تیره رنگ
این همدم ِ منست ، کز روزگار ِ پیش
بیکار مانده است ، بر جایگاه ِ خویش
از جنگ و از شکار ، محروم و بی نصیب
افزوده تیرگیش
شیپور ِ انقلاب پرجوش و پرخروش
از نقطه های ِ دور ، می آیدم به گوش
می گیردم قرار ، می بخشدم امید
می آردم به هوش
اندر پیش ز دور ، فریاد ِ توده ها
آید به دست ِ باد ، بر گوش ِ من رسا
غوغای ِ کارگر ، هورای ِ زنجیر
فریاد ِ بینوا !
لختی به جای ِ خویش ، می ایستم خموش
وانگه دوان دوان ، خون در رگم به جوش
زی کلبه می دوم ، سوی ِ تفنگ خویش
می گیرمش به دوش
پاکیزه می کنم ، قنداقه اش ز خاک
گردش به آستین ، سازم ز لوله پاک
پس بر کمر ز شوق ، بندم قطار ِ خویش
کین جوی و خشمناک
انبوه توده ها ، فریاد ِ مرده باد
نزدیک می شوند ، آماده ی جهاد
غرنده همچو سیل ، کوبنده همچو پتک
توفنده همچو باد 1
من بی خبر ز خویش ، سرمست و بی قرار
در پیش ِ آن گروه ، جویای کارزار
خوش ، می دوم دلیر ، کز روزگار ِ خصم
خوش برکشم دمار
فریاد می کشد ، پس با سر سپید
پیری از آن گذر ، با قلب ِ پر امید
ای یاوران به هوش ! ای همرهان به پیش !
دشمن ز ره رسید !
سر نیزه های خصم ، در نور ِ آفتاب
رخشد همی به چشم ، چون موجها بر آب
نیروی ِ دولت است ، این لشکر ِ عظیم
سرکوب ِ انقلاب
رگبارهای تیر ، ناگه ز هر دو سو
بارد به رهگذر ، ریزد ز بام و کو
غلطم ، من از میان ، در حمله ی نخست
در خون خود فرو
انبوه ِ منقلب ، کینخواه تر شود
جوشد به کارزار ، همراه تر شود
آرد چنان هجوم ، ریزد چنان به خاک
تا چیره ور شود
فردای انقلاب ، بر صحن ِ کارزار
نیمای ِ من مرا می جوید اشکبار
من مرده ام ولی ، شادم که صد چو او
شادند و کامکار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کارون
بلم ، آرام چون قویی سبکبار
به نرمی بر سر ِ کارون همی رفت
به نخلستان ِ ساحل ، قرص ِ خورشید
ز دامان ِ افق بیرون همی رفت
شفق ، بازیکنان در جنبش ِ آب
شکوه ِ دیگر و راز ِ دگر داشت
به دشتی بر شقایق ، باد ِ سر مست
تو پنداری که پاورچین گذر داشت
جوان ، پاروزنان بر سینه ی موج
بلم می راند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگین ، در ره ِ باد
گرفتار دل ِ و بیمار ِ غم بود
" دو زلفونت بود تار ِ ربابم
چه می خوای ازین حال ِ خرابم
تو که با ما سر ِ یاری نداری
چرا هر نیمه شو آیی بخوابم "
درون ِ قایق از باد ِ شبانگاه
دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد
زنی خم گشته از قایق بر امواج
سر انگشتش به چین ِ آب می خورد
صدا ، چون بوی ِ گل در جنبش ِ باد
به آرامی به هر سو پخش می گشت
جوان می خواند و سرشار از غمی گرم
پی دستی نوازش بخش می گشت :
" تو که نوشُم نئی نیشُم چرایی
تو که یارم نئی پیشُم چرایی
تو که مرهم نئی زخم ِ دلم را
نمک پاش ِ دل ِ ریشم چرائی "
خموشی بود و زن در پرتو ِ شام
رخی چون رنگ ِ شب نیلوفری داشت
ز آزار ِ جوان دلشاد و خرسند
سری با او ، دلی با دیگری داشت
ز دیگر سوی ِ کارون زورقی خُرد
سبک ، بر موج لغزان ِ پیش می راند
چراغی ، کور سو می زد به نیزار
صدایی سوزناک از دور می خواند
نسیمی این پیام آورد و بگذشت :
" چه خوش بی مهربونی از دو سربی "
جوان نالید زیر ِ لب به افسوس :
" که یک سر مهربونی درد ِ سر بی "