پاییز سال1389
امید: مامان دیگه حسابی خسته شدم ، دیگر تحمل اینهمه بدبختی رو ندارم ، همسایه یک جور زخم زبون-فامیل یکجور توهین ، ولی همه اینها به یکطرف حرف آرزو یک طرف حرفهاش به قلبم خنجر زدش.
مامان : پسرم توکلت به خدا باشه.خدا زنتو بیامرزه و اون دختر گلت رو برایت نگهداره.
امید: مادر اگر آرزو نبود،خودمو یه جورایی نفله می کردم.
مامان: باز داری از اون حرفها می زنی ها ، مگه خواهرت نگفته تو اینترنت خونده ، ترک تدریجی بهترین راه...
امید سرس تکان داد و به اطاقی که دخترش خوابیده بود رفت ، چشمان معصوم آرزو قلبش را به طپش انداخته بود.دستاشو تو دست دخترش گذاشت و سپس با نجوا به خودش گفت: باید اینبار تو ترکم 100درصد موفق بشم.من تریاک رو ترک میکنم.اندازه مصرفم رو مشخص میکنم و تدریجی این سم کثیف را ترک میکنم.من موفق می شم.من با توکل به خدا و تلاش خودم-100درصد پیروز میشم.خدا هم صددرصد کمکم میکنه.من این مواد لعنتی رو ترک میکنم.
دقایقی بعد امید در آشپزخانه بود با یک نایلون کوچک که روی آن وعده های تریاک روزهای آتیه اش را مرتب کرده بود.
فروردین سال 1391
امید: مادر بلند شو باید بریم سوار هواپیما بشیم.دیگه وقته رفتنه...
مامان: یا الله.دیدی پسرم خدا دعای منو و نذرترا قبول کرد-تازه مارا به خونه خودش هم طلبیده....
امید: آره حق با تو و آبجی سمیه بود-وقتی خیلی تلاش کنیم و در کنارش حضرت حق را از ته دل و جان صدا کنیم-محاله آرزوی مون بر آورده نشه...
نیم ساعت بعد امید-مادرش و دخترش آرزو سوار هواپیما شده بودند تا به سمت مدینه المنوره حرکت کنند......