صحنه تصادف بود ، جمعیتی از مردم دور مرد میان سالی غرق خون جمع بودند و همه تنها نظارگر بودند.خون گرم و قرمز فضای یک متری آسفالت کج و کوله کوچه یاس را رنگین پوش کرده بود.
آرین ، جوان همان محله با کت و شلوار طوسی با دستمال گردنی سرمه ای رنگ-با ادعا و اطوارهای روشنفکر نمایانه مخصوص خود شروع به نطقی کرد ، که تنها شنوده اش خودش بودش و بس.وقتی که دید کسی به حرفهایش توجه ای آنچنانی نمی کند خشمگین گفت: ای وای مردم کجا رفته غیرتتون، کجا رفته یک شیر مردی که این حاج محسن،این جوانمرد مغازه دار و خیر محله ما را به بیمارستان رازی برساند.واقعا یک آدم درددار و دردشنو پیدا نمی شه.آرین از نطق کوتاهش نجواکنان به خودش گفت=حیف که باشگاهم دیر شد،و گرنه به همه اونها ثابت می کردم-عشق به مردم یعنی چه!
جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شد.آنچه که بیشتر از همه دل هر بیننده باوجدانی را کباب می کرد ،خیل جوانان ماجراجو و بیکار با تلفن همراه های آخرین فرم و مد مشغول فیلمبرداری از صحنه دلخراش بیهوشی و شاید جان دادن انسانی همنوع خودشان بودند-بی تفاوت از اینکه انسانی در حال مردن است!
آن سو تر کنار اتوموبیل شاستی بلند شیکی ظاهرا یک مادر و یک دختر زار زار می گریستند و دمادم ابراز تاسف و تاثر میکردند!
ترافیک لحظه به لحظه افزایش پیدا می نمود.در راس ساعت 4یعنی بعد از 15 دقیقه از تصادف یک نیسان با حاج محسن، مردی با موهای بلند و از پشت گیس شده و با ریشی انبوه با صدایی تقریبا قاطع و بلند گفت : عبادت جز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست....
در این وانفسا ناگهان علی همسایه حاج محسن با ضجه فریاد کشید و گفت: بروید کنار بروید کنار،هنوز به بیمارستان نبردینش-لاقل به اورژانس زنگ می زدید.شخصی از داخل جمعیت فریاد کشید-زنگ زدیم هنوز نرسیدند.علی با کمک دوستش محمود بدن غرق خون حاج محسن را درون اتوموبیل پیکانش قرار داد و به سمت بیمارستان رازی حرکت نمود.
ساعتها از آن واقعه گذشته بود،لحظات پر اظطراب دیر سپری می شد-لحظات جان فرسای انتظار.وقتی چشمان علی و محمود به سمت در اطاق خیره مانده بود ، دکتر جراح از اطاق عمل بیرون آمد و گفت: خدارا شکر عمل با موفقیت به پایان رسید، سپس بدون هیچ مقدمه ای دوستانه دستانش را روی شانه علی گذاشت و با صدایی گرفته و متین گفت:دوستت محمود به من گفته که دانشجوی پزشکی هستی.تازه گفته که راننده بزدل نیسان را تحویل پلیس راهنمایی و رانندگی دادی و سپس همسایه خودت را به اینجا رسوندی.خدا خیرت بده ،خداراشکر اگر همین جوانمردانی مثل تو نبودند آجر روی آجر توی این دنیای مادی بند نمی شد-بقول پروین اعتصامی : با سخن خود را نمی بایست باخت خلق را از کارشان باید شناخت؟!.....