یکی بود و یکی نبود،غیر خدای یگانه کسی نبود.
سالها قبل در دوران دیکتاتوری رضا شاه در روستایی در یکی از نقاط ایران ارباب ظالم و فاسدی زندگی می کرد ، وی از هیچ کار بدی فروگذار نبود،از دزدیدن اموال کشاورزان تا تصاحب دختران زیبا رو روستا.
محمود یک سالی بود دیپلمش را گرفته بود و به زادگاهش باز گشته بود.در یکی از روزهای بهاری مادرش منیره السادات رو به پسرش کرد و گفت: پسرم دیگه وقتشه سرو سامانی بگیری،سمیه دختر خوب و نجیبیه-مطمئنم کنار هم خوشبخت می شید،آخه خودت بهتر از من دختر خاله ات را می شناسی.
محمود چشمانش را به مادرش دوخت و او را در آغوش گرفت و گفت: ننه، بعد از فوت بابا شما هم مادرم بودید و هم پدرم.در مقابل شما مگر می شود جز چشم چیز دیگری هم گفت! مادر پیشانی محمود را بوسید و مثل همیشه گفت: خدا خیرت بده.
روزها از پی هم به سرعت سپری شد،در آخرین جمعه ماه فروردین سال 1310-ملا محمد امام جماعت مسجد روستا برای عقد سمیه و محمود به خانه اشان آمده بود،هنوز خطبه عقد خوانده نشده بود که صدای تک تک در بلند شد.محمود فورا برخواست تا در چوبی خانه اشان را باز کند.بعد از باز نمودن در ،دو مرد هیکلی با زور وارد خانه شدند و یکی از آنها فریاد می زد و می گفت: سمیه خانم باید همراه ما بیاید-ارباب چنین دستور فرمودند.محمود با آنها درگیر شد،زیرا می دانست این ارباب فاسد تاکنون چه دخترهای مجرد و چه زنهای شوهردار را بدبخت و سیه روز نموده است.گماشتگان ارباب وقتی امتناع محمود را دیدند او را همراه خودشان بردند.جیغ و فریاد خاله و مادر محمود و همسایه به جایی نرسید.
هنگام نماز صبح منیره السادات دستش را به سوی آسمان بلند کرد و با گریه و زاری گفت : خدای! ای خدای یتیمان و دردمندان-ترا به بزرگی و تقوی مادرمان حضرت فاطمه زهرا(ع) قسمت می دهم ما را از این آزمایش سر بلند بیرون آوری،و این ارباب را به سزای اعمالش برسانی.خدایا ما را رسوا نکن......آمین یا رب العالمین.
یک روز از آن ماجرا گذشت،جارچی در کوچه به کوچه روستا می گشت و با فریاد گوشخراشش خبر مراسم عقد ارباب و سمیه را می داد.اعتراض اهالی هم به جایی نرسید.
ارباب با حالتی که انگار زبان در دهانش نمی چرخد به یکی از گماشته هایش گفت: پس این عاقد چی شد.مگر نگفتم این ملا محمد آمدنی نیست،به سراغ مشتی رحمان از ده بال بروید؟ مگه...
هنوز حرفهای ارباب تمام نشده بود که سرش گیج گرفت و به روی فرش خانه اش دراز به دراز افتاد.دقایقی بعد از آن حکیم آنرا معاینه کرد و با ترس و دلهره فریاد زد : همه به بیرون بروید.ارباب جزام گرفته.اونو از این جا خارج کنید.آهای شما دوتا گردن کلفت ، ارباب رو به محل جزامی ها خارج از حومه روستا ببرید.
اندکی بعد صدای شادی و صلوات اهالی روستا همه جا طنین انداز بود.محمود هم به کمک مردم از بند رها شده بود،در انبوه جمعیت چشمش به خاله-مادرش و سمیه افتاد و سریعا به سمتشان رفت.ننه منیره السادات پسرش را سخت در آغوش گرفت،و سپس دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکرت.خدایا شکرت.
بعد از نماز مغرب و اعشاء ملا محمد و بزرگان فامیل و همسایه به سمت خانه محمود حرکت نمودند،تا در مراسم عقد شرکت نمایند-مراسمی که برای همیشه بر سر زبانها باقی ماند.