سیاوش کسرایی برخیز و می بریز که پاییز میرسد شتاب ای نگار که غم نیز میرسد یک روز در بهار وطن سرخوش و کنون دور از دیار و یارم و پاییز میرسد ساقی بهوش باش که بیهوشیام دواست افسوس باده خاطره انگیز میرسد تا بزم هست جمله حریفند و هم نفس هنگام رزم کار به پرهیز میرسد تا یاد میکنم ز اسیران در قفس اشکی به عطر و نغمه درآمیز میرسد گر میوه امید نیامد به دست ما دست شما به در دل آویز میرسد برخیز و موج را به نگونساریاش مبین دریا دلا که نوبت آن خیز میرسد