احمد شاملو
بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
سراب و هستو روشن شود به پیش نظر.
مرا - به جان تو - از دیرباز می دیدم
که روز تجربه از یاد می بری یک سر
سلاح مردمی از دست می گذاری باز
به دل نمانََد هیچ ات ز رادمردی اثر
مرا به دام عدو مانده ای به کام عدو
بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
نه گفته بودم صد ره که نان و نور، مرا
گر از طریق بپیچم شرنگ باد و شرر؟
کنون من ایدر در حبس و بند خصم نی اَم
که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
به سایه دستی بندم ز پای بگشاید
به سایه دستی بردارَدَم کلون از در.
من از بلندی ی ایمان خویشتن ماندم
در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.
چه درد اگر تو به خود می زنی به درد انگشت؟
چه سجن اگر تو به خود می کنی به سجن مقر؟
به پهن دریا دیدی که مردم چالاک
برآورند ز اعماق آب تیره دُرَر
به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنار چشمه ی جاوید جُست اسکندر
هم این ترانه شنفتی که حق و جاهِ کسان
نمی دهند کسان را به تخت و در بستر.
..............................................