سال سختی بود
صبح را به اسم عقربههای آفتاب رو به غروب میبردند
زبان در حضور شیای به لکنتِ سنگین ِ اشاره میرسید
پیامبر آرامترین کلمات، طاقت نوشتن نداشت
آن سوترِ ناپیداها، مردگان آینه پوش
هر کدام با سنگی در دست
رو به دیوار بلندِ باد ایستاده بودند
سال سختی بود
ما راهی جز دیدن رویا در تاریکی نداشتیم
کسانی به ندامت ِ بیهودهی دنیا سنگ میزدند
اما نه دری گشوده میشد، نه پنجرهای میشکست
ما به مادران منتظر خویش گفته بودیم
پیش از غارت سپیدهدم به دست غروب برمیگردیم.
ما رفته بودیم برای درماندگان دی ماه،
نان و ترانه و ماهی بیاوریم.
ما ساده بودیم
ما از کلاف هزار پیچ ِ کلمات هیچ نمیدانستیم.
از یکی پرسیدند: آیا به سپیده دم باور داری؟
گفت: بله
و دیگر غروب را ندید.
از دیگری پرسیدند: آیا به مغرب کامل آفتاب ایمان داری؟
گفت: بله
و دیگر سپیده دم را ندید.
ما رفته بودیم راهی برای ادامهی باران بیابیم،
راهی برای ادامهی صبح،
راهی برای ادامهی دریا
و هیچ اسمی از ربودن رویاها نبود
سخن گفتن از گهواره و زندگی آسان بود
اما ناگهان
در فاصله بستن دو پلک اتفاق عجیبی رخ داد!
چرا؟
ما با آیین آرامش ِآدمی غریبه نبودیم
ما ترانههای شبتاب را تمرین کرده بودیم
ما...
اما کسی نبود به سنگ بگوید
بی انصاف به آینه امان بده!
ما میخواستیم از غبار حروف بگذریم
میخواستیم از لکنت سنگین واژه ها بگذریم
تکلم بعضی عبارات ِساده دشوار بود
ما رو به دیوار ایستاده بودیم
صبح، عقربهها، اشیا، اشاره
و من، مونس ِآرامترین کلمات
که دیگر طاقت نوشتنم نبود
شعر از :: استاد سید علی صالحی