یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت سوم-3
( یادداشتهای یک زندانی سیاسیِ دوران رضاشاه )
موضوع :
{ زندانی مرموزی که اشتباهی جای ایرج اسکندری دستگیر کرده بودند! }
{ ( صبح یکی از روزهای اردیبهشت 1316 بود ) ، که باز ناگهان آرامش محیط ساکت و خاموش کریدور یک زندان موقت به هم خورد. ولی این آشفتگی به مدت کوتاهی منجر نشد و مثل ورود مرحوم فرخی زود خاتمه نیافت بلکه چند روز علایم ورود یک زندانی متشخص به کریدور ما معلوم و مشخص بود... ما را روز به روز به شناسایی او تشنهتر میکرد، ولی متاسفانه با تمام کنجکاویها و با تطمیع عزیز نظافتچی... شخصیت این زندانی برای ما روشن نمیشد و همین تاریکی و ابهام زندانیان را در شناسایی او مصرتر و مصممتر مینمود!... در آخر تیرماه آن سال که به زندان قصر منتقل شدم معلوم شد آن زندانی محترم آقای عباس اسکندری نماینده دوره پانزدهم مجلس شورای ملی... بودهاند که اشتباها به جای شاهزاده ایرج اسکندری وزیر کابینه قوام بازداشت شده بودند!}
[[ وقتی زندان شهر یعنی توقیفگاه موقت، واقع در محوطه کاخ عظیم شهربانی کل برای نگهداری زندانیان آماده شد اولین دسته متهم سیاسی که در آن جای گرفتند دسته معروف به «رشتیها» بود – نویسنده [فریدون جمشیدی]و آقای دکتر اسماعیل شفیعی که اکنون در رشت به طبابت اشتغال دارند اولین افراد اعزامی از این دسته بودیم که عصر روز 26 اسفند 1315 به معیت دو نفر ژاندارم به اداره سیاسی شهربانی معرفی و از آنجا به وسیله آقای عباسخان مامور معروف اداره سیاسی با یادداشت آن اداره تحویل توقیفگاه شدیم. آقای دکتر را به کریدور 4 و نویسنده [فریدون جمشیدی]را به کریدور یک بردند.
در این کریدور که مانند کریدورهای مشابه خود دارای بیست سلول جهت زندانیان مجرد [حبس موقت با اعمال شاقه که از سه سال کمتر و از پانزده سال بیشتر نیست – انتخاب]بود تا اوایل سال 1316 بیش از شش هفت نفر از متهمین اعزامی از رشت، زندانی دیگری وجود نداشت. به این مناسبت بسیار آرام و بیصدا و مافوق افسردگی عادی زندانها، افسرده و سرد و بیروح بود!
در آخرهای فروردین همان سال ناگهان چنان جنب و جوشی محیط ساکت و آرام آن را برهم زد که همه دانستیم شخصیت بزرگ و قابل توجهی ما را به قدوم خود مفتخر کرده است، ولی پس از ربع ساعت همه بیا و بروها پایان یافت باز سکوت و آرامش خستهکننده حکمفرما شد. این واقعه در ظاهر ناچیز، واقعهای که تا چند دقیقه آرامش محیط کوچک کریدور را مختل ساخت، ولی تا چند روز همه زندانیان را متوجه خود داشت، ورود مرحوم فرخی یزدی بود!
خوانندگان عزیز باید توجه داشته باشند که در زندانهای مجرد عادیترین صدایی ساعتها و روزها محبوس مجرد را به خود مشغول میکند: صدای یک عطسه نسبتا بلند، صدای پای یک عابر که بر خلاف زندانی فواصل قدمهایش زیادتر باشد و نظایر اینها موضوع قابل توجهی برای چنان محبوس است در این صورت از اینکه واقعه ورود یک زندانی آن هم با بیا و بروهای زیاد را باعث سرگرمی چندروزه زندانیان قلمداد کردم نبایستی تعجب فرمایند.
باری تا اواسط اردیبهشت و اواخر آن ماه گاه به گاه چنین واقعه قابل توجه! در کریدور ما اتفاق میافتاد و همین ایام بود که آقای محمدهادی همجرم آقای اسدی وزیر کابینه قوام را با احترام خاصی در اطاق شماره 9 جا دادند. شایعه علت توقیف آقایان سلمان اسدی و محمدهادی بسیار شیرین و شنیدنی است که احتیاج به تنظیم یادداشت جداگانهای دارد!
اشخاص منظم و باسلیقهای که حوادث عمومی روزانه را یادداشت میکنند میتوانند با نویسنده کمک کرده لطفا معین فرمایند که چه روزی از روزهای اردیبهشت 1316 بود که تگرگ شدیدی در تهران بارید تا یادداشت نویسنده از نظر تاریخ صحیح واقعه زیر نیز تکمیل شود. صبح همین روز بود که باز ناگهان آرامش محیط ساکت و خاموش کریدور یک زندان موقت به هم خورد. ولی این آشفتگی به مدت کوتاهی منجر نشد و مثل ورود مرحوم فرخی زود خاتمه نیافت بلکه چند روز علایم ورود یک زندانی متشخص به کریدور ما معلوم و مشخص بود. در آن روز محبوسی را که به کریدور ما آورده بودند با احترام خاصی در یکی از سلولها جا دادند، وقتی درب اطاق او را باز میکردند صدای پاشنه چکمه و کفش پاسبانها نشان میداد که به محبوس احترام میگذارند، از کثرت باز و بسته شدن درب سلول احساس میکردیم که توقعات زندانی زیاد است. افسر نگهبان، آژدان، پاسبان، دکتر زندان، پرستار و متصدی کافه مرتبا به اطاق این زندانی ناشناس رفت و آمد میکردند او هم با صدای محکم، ولی خفه فرمانهایی میداد که نویسنده [فریدون جمشیدی]نمیتوانست بداند همه آنها اجرا میشود یا نه؟
با آنکه تقاضای ملاقات با آقای سرتیپزاده کارگشا، رئیس وقت زندان و رئیس فعلی آگاهی، برای زندانیان یک تقاضای بیجای غیرعملی بود معالوصف این زندانی جسور روز و شبی نبود که چند دفعه تقاضای ملاقات و دیدار سرپاس مختاری، رئیس کل شهربانی، را نکند و هر دفعه هم پاسبانها با احترام میگفتند: «اطاعت میشود»!
صدای آمرانه او روز به روز کلفتتر و بلندتر میشد و بر خلاف همه زندانیان که مانند پرندگان محبوس ساعات اولیه گرفتاری در قفس خود را به میلههای آهنین کوبیده و جیغ و داد راه انداخته و کمکم ساکت و بهتزده میشوند، این محبوس ناشناس و محترم روز به روز جریتر، پرصداتر و مزاحمتر میشد!
حرفهایش گاهی از نظر موضوع برای ما غیرمفهوم بود، زیرا با صدای بلند [به]وسیله مامورین زندان پیغامهایی به دربار و به شاه میفرستاد که ظاهرا بایستی مسبوق به سوابق خیلی نزدیکی باشد... آن همه برو و بیا و آن همه تملق که زندانبانان به این زندانی میگفتند آن همه پیغامهای عجیب و غریب نامفهوم ما را روز به روز به شناسایی او تشنهتر میکرد، ولی متاسفانه با تمام کنجکاویها و با تطمیع عزیز نظافتچی، عزیزی که به همه چیز و به همه اسرار زندان آشنا بوده و اگر کسی بتواند او را پیدا کند و خاطرات او را شنیده به رشته تحریر درآورد واقعا مجموعه بسیار عالی و نفیسی را تهیه خواهد کرد، معهذا شخصیت این زندانی برای ما روشن نمیشد و همین تاریکی و ابهام زندانیان را در شناسایی او مصرتر و مصممتر مینمود!
راستی، وضع این محبوس مرا به یاد زندانی مرموز جزیره سنت مارگریت میانداخت که ولتر نویسنده شهیر فرانسوی در کتاب «تاریخ عصر لوئی 14» از آن ذکر نموده و نویسنده آن را در یک کتاب کلاسیک فرانسه دیده بود. «آن زندانی، که گویا هویتش تا امروز هم ناشناس مانده، مدتها در کمال احترام در قلعه جزیره سنت مارگریت و زندان باستیل محبوس بوده و برای آنکه شخصیتش مشخص نشود صورتش را با ماسک آهنین پوشانیده بودند – به قدری با احترام با او رفتار میکردند که حتی حاکم قلعه به شخصه میز غذای او را آماده میکرد. اهمیت این زندانی آنقدر بود که در ظروف نقره غذا تناول مینمود و بر روی یکی از همین ظروف سیمین بود که شرحی با نوک کارد نوشت و از پنجره اطاق خود به طرف قایقی که در دریا و نزدیک قلعه در حرکت بود، انداخت. گویا طبیعت نمیخواست که این معمای تاریخی حل شده و هویت زندانی مرموز آشکار شود، زیرا بدبختانه ظرف به پای برج زندان سرنگون شد و به دست ماهیگیر بیسوادی افتاد! او هم بدون آنکه بتواند از آنچه بر ظرف نقش شده چیزی درک کند او را به حاکم قلعه بازگرداند. ماهیگیر بدبخت به دستور حاکم مدتی زندانی بود و تا وقتی حاکم مطمئن نشد که از آنچه بر ظرف حک شده اطلاعی نیافته است، مرخص نشد!»
باری واقعا مراقبتی که از این زندانی قصر به عمل میآمده و احترامات خاصی که جهت او رعایت میشد به معما و شاید افسانه تاریخی زندان قلعه سنت مارگریت روح واقعیتی میداد! به طوری که قبلا ذکر گردید روز به روز محبوس ناشناس در برهم زدن آرامش زندان جریتر و جدیتر میشد و کار به جایی رسید که صبحهای زود وقتی که زندانیان در نتیجه دستور پاسبانها بیدار شده و برای شستن دست و صورت بایستی به اطاق شماره 2 که در مدخل کریدور و مقابل اطاق محافظ واقع شده بود میرفتند ناچار بودند مدتها منتظر باشند، زیرا محبوس ناشناس که خیلی هم سحرخیز بود وقتی به عنوان «احتیاج به آب» از سلول خود خارج میشد دیگر حاضر به عودت به سلول خود نبود و با خیال راحت در حالی که زیر لب ابیات نامفهومی زمزمه میکرد، قدمزنان طول کریدور را پیموده و از مقابل اطاقهای زندانیان میگذشت و به دستور محترمانه پاسبان به دخول در سلول اعتنایی نمیکرد. زندانیان سیاسی هم که طبق دستور از ملاقات با هرکس ممنوع بوده و فقط موقعی اجازه خروج از سلول به منظور رفتن به مستراح و شستن صورت را داشتند که کریدور به کلی خلوت باشد، ناراحت و معذب و عصبانی در پشت درب اطاقهای خود مدتی به انتظار باقی بودند تا افسر کشیک یا یکی از صاحبمنصبان عالیرتبه به تقاضای پاسبان محافظ به کریدور آمده محبوس لجوج و محترم را مجددا به اطاق خود عودت دهد!
اولیای زندان تا تعیین تکلیف قطعی و نهایی این زندانی جسور چارهای ندیدند جز آنکه او را نزد دیگر زندانیان «دیوانه» قلمداد نمایند، ولی ما هیچگونه آثار و علایمی که موید این بهانه و جنون محبوس باشد به دست نمیآوردیم، زیرا تا آنجا که اظهارات او برای ما مفهوم داشت مستدعیات معقولی بود که همه ما مکرر انجام آنها را خواهان بودیم. او میگفت: «چرا تنها پنجره اطاق مرا مسدود کرده و مرا از هوای آزاد خارج محروم نمودهاید؟ چرا لااقل روزی یک ساعت به من اجازه استفاده از هوای حیاط زندان و حرارت خورشید نمیدهید؟» مهمتر از همه «چرا به اظهارات من دقت و رسیدگی نمیکنید تا دانسته باشید مرا به جای دیگری گرفتهاید؟!» گذشته از تمام اینها، «چرا اگر مجرمم پروندهام را به مقام صلاحیتدار برای صدور قرار لازمه نمیفرستید؟»
شب از نیمه گذشته بود که صدای هیاهوی عجیبی زندانیان را سراسیمه از خواب بیدار کرد. صدا از اطاق محبوس ناشناس بود. چنان با پا و مشت به درب سلول خود میکوفت که انعکاس صدای آن در کریدور واقعا وحشتناک و لرزاننده بود. پاسبان پست هم به شدت قفل بزرگ درب کریدور را به میله آهنی مینواخت و این تنها علامت احضار افسر کشیک بود!
بعد از لحظهای افسر کشیک به کریدور آمده و یکسر به سراغ محبوس مزبور رفت که هنوز به شدت با درب سلول دست به گریبان بود. درب اطاق او را کاملا نگشوده بودند که خود را به کریدور پرت کرده و به طرف درب آهنین خیز برداشت. البته این درب با قفل بزرگی بسته شده و شکستن آن با مشت و لگد امکان نداشت. او بعد از مدتی کشمکش با قفل غفلتا با صدایی رعدآسا و مخوف فریاد کرد: «خیانت، خیانت، به شاه بگویید شکوهالملک با کمک سرپاس مختاری میخواهد کودتا کند. زود، زود، زود بدوید. دقیقهای تاخیر خیانت به شاه و مملکت است. زود، زود، بدوید.»
ناگهان صدای چند پای سنگین باز شدن درب کریدور – سقوط جسم سنگین به زمین و سپس همهمه خفه و کوتاهی شنیده شد و از صدای پاها معلوم بود که جسمی را به زحمت به خارج کریدور حمل میکنند. بعد از چند ثانیه همه چیز تمام شد. سکوت مثل همیشه سراسر کریدور را فراگرفت و تنها چیزی که در زندان باقی ماند یک اضطراب فوقالعاده و یک وحشت غیرقابل وصف بود که شرحش برای نویسنده امکان ندارد!
این محبوس کی بود؟ او چطور در زندان و در نیمه شب توانسته بود توطئه یک کودتایی را کشف کند؟ او را کجا بردند و سرنوشتش چیست؟ اینها سوالات یکنواخت و خستهکنندهای بود که همه ما را ناراحت میکرد و، چون جوابی برای آنها نمییافتم مضطربانه در طول اطاق کوچک خود قدم میزدم و امیدوار بودم که روشنایی روز این معما را برای ما حل و روشن کند، اما متاسفانه نه فردای آن شب و نه فرداهای قریب به چهل شب دیگر، برای نویسنده چیزی روشن نکردند و در آخر تیرماه آن سال که به زندان قصر منتقل شدم معلوم شد آن زندانی محترم آقای عباس اسکندری نماینده دوره پانزدهم مجلس شورای ملی، صاحبامتیاز روزنامه «سیاست»، نویسنده کتاب «آرزو» و برادر مرحوم سلیمانمیرزا بودهاند که اشتباها به جای شاهزاده ایرج اسکندری وزیر کابینه قوام بازداشت شده بودند؟!
ولی موضوع کودتا و اینکه ایشان را در آن نیمهشب به کجا انتقال داده و چه به سرشان آوردهاند، هنوز هم به نویسنده پوشیده است و البته آقای عباس اسکندری که بحمدالله سلامت و در بین ما هستند بهتر از هرکس میتوانند پرده از این معما بردارند تا همه افراد این مملکت بدانند موضوع کودتا چه بود و چطور شکوهالملک با کمک سرپاس مختاری میخواست کودتا کند؟! والسلام. ]]
منبع: فریدون جمشیدی، مجله خواندنیها، شنبه 7 بهمن 1329، صص 5-7.
ادامه دارد......