خاکستری که کنار گونی بود گویای همه چیز بود، کنار خاکستر یک لول کاغذی و چند تا تکه سیم افتاده بود، سیمی که بر روی آتش سیاه شده بود تا صورتی را سرخ کند.
شب جمعه بود و من هم یکمی بیشتر بیدار موندم و دیرتر خوابیدم، بر عکس همه آدمها که جمعه ها بیشتر می خوابن، من باید برای آماده کردن زمین و مسابقه فوتبال صبح زود بیدار بشوم، طبق معمول تا از خواب بیدار شدم، موبایل رو برداشتم و به همسرم زنگ زدم، اون هم طبق معمول بیدار بود، ساعت 5:30 صبح بود که مقداری نون و پنیر خوردم و از درب منزل بیرون زدم، با دیدن اینکه دیشب بارون اومده یخورده حالم گرفته شد، آخه بازی در زمین خیس آنهم روی آسفالت هم خطرناکه هم جذابیت و قدرت مانور بازکینان را کم می کنه، بگذریم ...
هوا خیلی سرد بود، توی ماشین نشستم و اولین کاری که کردم بخاری رو روشن کردم ولی بیشتر شبه کولر بود، راه افتادم، نزدیک منزل پدر خانومم که رسیدم به همسرم زنگ زدم تا دیگه معطل نشوم.
سوار ماشین که شد صورتش از سرما قرمز شده بود، یخورده که از مسیر گذشت با تعجب و مقداری هم ترس، ناگهان زدم روی ترمز، همسرم پرسید چی شده؟
گفتم اون گونی که کنار خیابان افتاده تکون خورد!
خندید و گفت: توهم زدی! تو این سرما گربه ها هم بیرون نمی آین!
گفتم به جون خودت تکون خورد!
تا اینو گفتم گونی تکون خورد و همسرم هم این صحنه رو دید! گفتم: دیدی تکون خورد دیدی راست می گم!
همسرم گفت حتمأ سگ طفلکی اما حس عجیبی به من می گفت که داستان از قرار دیگر است ...
راستش رو بخواین اولش ترسیدم برم جلو ولی از ماشین پیاده شدم و به سمت گونی بزرگی که سر آن هم بسته بود حرکت کردم.
زمین از باران دیشب و سرمای شدید یخ زده بود، هرچه نزدیکتر می رفتم ضربان قلبم تندتر و پاهایم سست تر می شد، نزدیک گونی که شدم صدای ناله و زوزه ای ضعیف توأم با لرزشی از گونی به گوشم رسید، زانوهایم قفل شد و همانجا خشکم زد!
مطمئن شدم که توی گونی یک آدم هست! اما این که چرا!؟
پیش خودم هزاران فکر کردم؛ نکنه یکی این فرد رو کشته باشه و حالا داره جون می ده، نکنه کمک می خواد، نکنه ...
یک دفعه تمام افکارم نقش بر آب شد، خاکستری که کنار گونی بود گویای همه چیز بود، کنار خاکستر یک لول کاغذی و چند تا تکه سیم افتاده بود، سیمی که بر روی آتش سیاه شده بود تا صورتی را سرخ کند، کاسه پلاستیکی کوچی هم که آش در آن قرار داشت یخ زده بود، از کنار گونی دست جوانی که معلوم بود تازه کار است بیرون زده بود و از سرمای شدید سیاه شده بود، زیر گونی یک کارتن مقوایی بود که خیس آب شده بود، آن فرد متوجه من شد و سرش را که با چند پلاستیک پوشانده بود از گونی درآورد و با تعجب پرسید؟
چیزی می خوای؟
تا چند دقیقه پیش فکر می کردم من می خواهم به این فرد کمک کنم اما ...
گفتم چایی می خوری از تو ماشین برات بیارم، گفت برو بابا دلت خوشه، چایی کی می خوره!
با همان لحن آرام گفت: سیگار داری؟
اشک در چشمانم حلقه زد و سرمای آن بر روی گونه ام، من را به خودم آورد!
چند نخ سیگارو مقداری پول بهش دادم و راه افتادم به سمت ماشین، توی ماشین که نشستم همسرم پرسید؛ مصرف کننده بود؟
سکوت کردم اما او با دیدن اشکهای من جواب خود را گرفت.
با تو ام، آری با خود تو که این مطلب را خواندی ...
یا مسافری یا همسفر ...
به این فکر کرده ای که اگر کنگره نبود من و شما جایمان کجا بود؟
من که با این وضعیت فاصله چندانی نداشتم، شما را نمی دانم!
نویسنده: مسافر کامران رک