برای سیاووش کوچک
نه به خاطرِ آفتاب نه به خاطرِ حماسه
به خاطرِ سایهیِ بامِ کوچکش
به خاطرِ ترانهیی
کوچکتر از دستهای تو
نه به خاطرِ جنگلها نه به خاطرِ دریا
به خاطرِ یک برگ
به خاطرِ یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
نه به خاطرِ دیوارها ــ به خاطرِ یک چپر
نه به خاطرِ همه انسانها ــ به خاطرِ نوزادِ دشمناش شاید
نه به خاطرِ دنیا ــ به خاطرِ خانهی تو
به خاطرِ یقینِ کوچکت
که انسان دنیاییست
به خاطرِ آرزوی یک لحظهی من که پیشِ تو باشم
به خاطرِ دستهای کوچکت در دستهای بزرگِ من
و لبهای بزرگِ من
بر گونههای بیگناهِ تو
به خاطرِ پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی
به خاطرِ شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفتهای
به خاطرِ یک لبخند
هنگامی که مرا در کنارِ خود ببینی
به خاطرِ یک سرود
به خاطرِ یک قصه در سردترینِ شبها تاریکترینِ شبها
به خاطرِ عروسکهای تو، نه به خاطرِ انسانهایِ بزرگ
به خاطرِ سنگفرشی که مرا به تو میرساند، نه به خاطرِ شاهراههای دوردست
به خاطرِ ناودان، هنگامی که میبارد
به خاطرِ کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطرِ جارِ سپیدِ ابر در آسمانِ بزرگِ آرام
به خاطرِ تو
به خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را میگویم
از مرتضا سخن میگویم.
1334
© www.shamlou.org سایت رسمی
اشعار و نغمه های بیداری-قسمت دوم-2
در نگاهت
همهی مهربانیهاست
قاصدی که زندگی را خبر میدهد
و در سکوتت همهی صداها
فریادی که
بودن را تجربه میکند ...
#احمد_شاملو
می آیم... می آیم... می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها
که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده
سلامی دوباره خواهم داد...
#فروغ_فرخزاد
من از زمانی که قلب خود را گم کردهاست میترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانشآموزی
که درس هندسهاش را
دیوانهوار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کردهاست
و ذهن باغچه دارد آرامآرام
از خاطرات سبز تهی میشود
#فروغ_فرخزاد
"قسمتی از شعر دلم برای باغچه میسوزد"
در این باغچه که خارج از تصور و خیال
آدمیزاد است، تنها چیزی که وجود دارد کشتار
بی دلیل، اعدام های ساده، حتی ساده تر از در
آمدن آفتاب و یا ریزش برگ است.
بدین ترتیب اگر از احوالات ما خواسته باشی،
خود بهتر میتوانی حدس بزنی، گوش به رادیو
و انتظار اینکه دیاگرام مرگ روی چه خط و
چه رنگی در نوسان است.»
نامه از #غلامحسین_ساعدی به
#آرشاک_توماسیان
تار های بی کوک و کمان باد ولنگار
باران را گو بی آهنگ ببار
غبارآلوده از جهان تصویری
واژگونه در آبگینه ی بی قرار
باران را گو بی مقصود ببار
لبخند بی صدای
صد هزار حباب در فرار
باران را گو به ریشخند ببار
چون تار ها کشیده و کمان کش باد
آزموده تر شود
و نجوای بی کوک به ملال انجامد
باران را رها کن و خاک را بگذار
تا با همه گلویش سبز بخواند
باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار
#احمد_شاملو
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشه انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.
و همه میدانیم.
ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است
#سهراب_سپهری
بیش از اینها، آه، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ، بر قالی
بیش از اینها، آه، آری
در خطی موهوم، بر دیوار
میتوان با پنجههای خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
#فروغ_فرخزاد
ادامه دارد.
اشعار و نغمه های_بیداری-قسمت اول-1
1-
در نگاهت
همهی مهربانیهاست
قاصدی که زندگی را خبر میدهد
و در سکوتت همهی صداها
فریادی که
بودن را تجربه میکند ...
#احمد_شاملو
-----------------------------
2-
دیگر پیکر سرد مرا
میفشارد خاک دامنگیر خاک!
بی تو دور از ضربههای قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانههای نام و ننگ
#فروغ_فرخزاد
--------------------------------
3-
همه چیز
شکلی از فراموشی بود
حتی همین دیدارهای گاه و بیگاه
و دیوانهوارمان
#تورگوت_اویار
-----------------------
4-
به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب
و ای ریاضت اندامها و خواهش ها ؟
اگر گلی به گیسوی خود میزدم
از این تقلب ،
از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است ،
فریبنده تر نبود ؟...
#فروغ_فرخزاد
----------------------------------
5-
عشق پیدا شدهست
پرنیان وزیدنش
در باد
گونهام را نواخت.
عطر او بود در طراوت صبح.
عشق پیدا شدهست،
میدانم؛
عشق پیدا شدهست بار دگر.
آی دل!
آی خاکستر غریب!
وزش شعله را بنوش،
بنوش...
#اسماعیل_خویی
---------------------------------------
6-
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد!
حضورت بهشتیست
که گریزِ از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
#احمد_شاملو
--------------------------------------------------
7-
دستهای تو در دست من است.
امید تو با من است. اطمینان تو با من است.
چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟
کوچکترین لبخند تو مرا
از همهی بدبختیها نجات می دهد.
کوچک ترین مهربانی تو مرا از نیروی
همهی خداها سرشار میکند...
#احمد_شاملو
"از نامههای شاملو به آیدا"
پایان.
شعر و ادبیات متعهد و مردمی-3
آنگاه بانوی پُر غرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانهی پُر نیلوفر،
که به آسمانِ بارانی میاندیشید
و آنگاه بانوی پُر غرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانهی پُر نیلوفرِ باران،
که پیرهناش دستخوشِ بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پُر غرورِ باران را
در آستانهی نیلوفرها
که از سفرِ دشوارِ آسمان بازمیآمد.
#باغ_آینه
#احمد_شاملو
شعر و ادبیات متعهد و مردمی-4
من زاده ی رویاهای توام
به تو اندیشیدم
و آفریده شدم.
#شمس_لنگرودی
شعر و ادبیات متعهد و مردمی- 5
آیدا همزاد من ...
به تو ثابت خواهم کرد که عشق ،
تواناترین خدایان است ....
#احمد_شاملو
شعر و ادبیات متعهد و مردمی-2
ثقل زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستادهام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستادهام؟
شاعر : #خسرو_گلسرخی
زنده یاد #خسرو_گلسرخی ، نویسنده ، شاعر و روزنامه نگار مردمی که در رژیم شاه به جرمهای واهی و ساختگی اعدام شد.
روان شاد خسرو گلسرخی به همراه رفیقش کرامت دانشیان ، بعد از شکنجه های وحشیانه توسط ساواک با ریاست ، نظارت و دخالت تام و تمامِ سرشکنجه سازِ ساواک جهنمی ، دژخیم پرویز ثابتی رئیس کل اداره سوم و معاون ساواک به چوخه اعدام سپرده شدند.یادشان گرامی باد.
شعر و ادبیات متعهد و مردمی-1
که مردگانِ این سال عاشقترینِ زندگان بودهاند
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقام بود.
ـ?
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من دردِ مشترکام
مرا فریاد کن.
عشق عمومی | شعر احمد شاملو |
. ::
به مناسبت14اسفند ، روز جاودانه شدن #دکتر_محمد_مصدق ، رهبر و پیشوای نهضت ملی و ضد استعماری ملت ایران.
شعر مرثیه درخت دکتر شفیعی کدکنی در سوگ مصدق بزرگ
محمدرضا شفیعیکدکنی خاطره خود را در مورد روز درگذشت مصدق این گونه روایت میکند ::
کیهان در گوشه صفحه اول خبر مرگ مصدق را چاپ کرده بود. مدتی به روزنامه خیره شدم و خطاب به مصدق عباراتی گفتم، که خب، پیرمرد بالاخره... یکباره زدم زیر گریه؛ از آن گریههای عجیبوغریب که کمتر در عمرم بر من مسلط شده است. رضا سیدحسینی دست مرا گرفته بود و میکشید که بیصدا، الان میآیند و ما را میگیرند و من همانطور نعره میزدم. بالاخره از او جدا شدم و خودم را رساندم به خانهمان. منزلی بود در خیابان شیخ هادی... با یکی از همکلاسیهای همشهریام اجاره کرده بودم. گریهکنان رفتم به خانه و در آنجا شعر «مرثیه درخت» را سرودم:
شعر مرثیه_درخت :
دیگر کدام روزنه، دیگر کدام صبح
خوابِ بلند و تیره ی دریا را
-آشفته و عبوس -
تعبیر میکند؟
من میشنیدم از لبِ برگ
-این زبان سبز -
در خوابِ نیمشب که سرودش را
در آب جویبار،
بدین گونه شسته بود:
-در سوگت ای درختِ تناور!
ای آیتِ خجسته ی در خویش زیستن!
ما را
حتی امانِ گریه ندادند.
من، اولین سپیده ی بیدارِ باغ را
-آمیخته به خونِ طراوت-
در خوابِ برگهای تو دیدم
من، اولین ترنّمِ مرغانِ صبح را
-بیدارِ روشناییِ رویانِرودبار-
در گل فشانی تو شنیدم.
دیدند بادها
کان شاخ و برگهای مقدّس
-این سال و سالیان
که شبی مرگواره بود-
در سایه ی حصار تو پوسید
دریوار،
دیوارِ بی کرانیِ تنهاییِ تو-
یا
دیوارِ باستانیِ تردیدهای من
نگذاشت شاخه های تو دیگر
در خنده ی سپیده ببالند
حتی،
نگذاشت قمریانِ پریشان
(اینان که مرگِ یک گلِ نرگس را
یک ماه پیش تر
آسان گریستند)
در سوکِ ساکتِ تو بنالند.
گیرم،
بیرون ازین حصار کسی نیست
گیرم در آن کرانه نگویند
کاین موجِ روشناییِ مشرق
-بر نخلهای تشنه ی صحرا، یمن، عدن...
یا آبهای ساحلیِ نیل-
از بخششِ کدام سپیدهست
اما،
من از نگاهِ آینه
-هرچند تیره، تار-
شرمندهام که: آه
در سکوت ای درختِ تناور،
ای آیتِ خجسته ی در خویش زیستن،
بالیدن و شکفتن،
در خویش بارورشدن از خویش،
در خاکِ خویش ریشهدواندن
ما را
حتی امان گریه ندادند.
دکتر محمد رضا شفعی کدکنی
( م . سرشک ) - 15 اسفند 1345خورشیدی.
#دکتر_محمد_مصدق #دکترشفیعی_کدکنی
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات »غزل شماره 450
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران