#مرتضی_کیوان شاعر، منتقد هنری، و روزنامهنگار در روزهای پس از کودتای 28 مرداد 1332 ، در حالی که سه تن از افسران فراری را در خانه خود پنهان کردهبود، دستگیرو به جرم واهی خیانت! ، در 27 مهر 1333خورشیدی ، در زندان قصر تیرباران شد.
مرتضی اولین ویراستار ایرانی و پایهگذار انجمن ادبی شمع سوخته بودهاست. وی بعدها در دوران وزارت دکتر فاطمی، معاون وزیر در وزارت راه دولت مصدق بود.
هنگام دستگیری2 ماه بودبا پوران سلطانی( پوری )، ازدواج کرده بود
شاعر معاصر ایران هوشنگ ابتهاج درباره اتفاقات پس از اعدام مرتضی میگوید:
«... مدام سنگ قبر کیوان را میشکستند و ما برای خود علامتی داشتیم تا نشانی از گور او داشته باشیم و بتوانیم بر سر گورش برویم. بعد آنجا را خراب کردند و جایش بوستان درست کردند و بعد هم بوستان را ویران کردند و جایش ساختمان ساختند. وقتی آن بوستان را ساختند، من این شعر را روی بشقابی نوشتم و به پوری هدیه کردم:
ساحتِ گورِ تو سروستان شد
ای عزیزِ دلِ من
تو کدامین سروی؟
روانش شاد و یادش گرامی باد.
#مرتضی_کیوان
#مرتضی_کیوان ::
سوز دل
ما شکوه نداریم ز تقدیر بلاخیز
گر تیر فلک سخت به ما کارگر آید
ما را چه گنه بود که گشتیم پریشان
از آه جگرسوز که خود بیخبر آید
هر سو که کنم روی بود آفت جانی
ای کاش که گرگِ اجلم زودتر آید
هر چند که کردند به ما ظلم فراوان
لیکن برسد کیفر و این غصه سرآید
دلپاک مخور غم تو ز ایام جوانی
گر چهره اقبالْت از این زشتتر آید
زنده یاد #مرتضی_کیوان
باور نمیکند دل من مرگِ خویش را
نه ، نه من این یقین را باور نمیکنم
تا همدمِ من است نفسهای زندگی ،
من با خیالِ مرگ دمی سر نمیکنم
آخر چگونه گُل ، خَس وخاشاک میشود؟
آخر چگونه اینهمه رویای نونهال
نگشوده گُلْ هنوز ،
ننشسته در بهار ،
میپژمرد بهجانِ من و خاک میشود؟
در من چه وعدههاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شوند؟
آخر چگونه این همه عشاقِ بیشمار ،
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راهها ، همه خاموش میشوند؟
باور کنم که دخترکانِ سفید بخت
بیوصل و نامراد ،
بالای بامها و کنار دریچهها
چشمانتظار یار ، سیهپوش میشوند؟
باور کنم که عشقْ نهان میشود به گور
بیآنکه سرکِشد گل عصیانیاش زِ خاک؟
باور کنم که دل
روزی نمیتپد؟
نفرین براین دروغ ، دروغِ هراسناک
پُل میکِشد به ساحلِ آینده ، شعرِ من
تا رهروانِ سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسهی لبها و دستها ،
پرواز میکند
باشد که عاشقان به چنین پیکِ آشتی
یک ره نظر کنند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقشِ آدمی
بر لوحه زمان
جاوید میشود
این ذره ذره گرمی خاموشوار ما
یک روز بیگمان
سر میزند زِ جایی و خورشید میشود
تا دوست داریام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونهی هم میچکد زِ مهر
تا هست در زمانه یکی جانِ دوستدار
کی مرگ میتواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار؟
بسیار گُل که از کفِ من برده است باد
اما منِ غمین
گُلهای یادِ کس را پَرپَر نمیکنم
من مرگِ هیچ عزیزی را
باور نمیکنم
میریزد عاقبت
یک روز برگِ من
یک روز چشم من هم در خواب میشود
ـ زین خوابِ چشمْ هیچکسی را گزیر نیست ـ
اما درونِ باغ
همواره عطر باور من در هوا پُر است
#سیاوش_کسرایی
گر یک نفسی واقف اسرار شوی
جانبازی را به جان خریدار شوی
تا منست خود تو تا ابد تیرهستی
چون مست از او شوی تو هشیار شوی
#مولانا
میانِ آفتابهای همیشه
زیباییِ تو لنگریست ــ
نگاهت شکستِ ستمگریست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا روزِ دیگریست.
#احمد_شاملو
#گفتوگو_با_آیدا
دریاکنار از صدفهای تهی پوشیده است
جویندگان مروارید به کرانههای دیگر رفتهاند
پوچیِ جست و جو بر ماسهها نقش است ...
#سهراب_سپهری
بی تابانه در انتظار توام
غریقی خاموش
در کولاک زمستان
فانوس های دور سوسو میزنند
بی آنکه مرا ببینند
آوازهای دور به گوش میرسند
بی آنکه مرا بشنوند
من نه غزالی زخم خورده ام
نه ماهی تنگی گم کرده راه
نهنگی طوفان زده ام
که ساحل بر من تنگ است .
آن جا که تو خفته یی
شنزاری داغ
که قلب من است
#شمس_لنگرودی
با درودی به خانه میآئی و
با بدرودی
خانه را ترک میگوئی.
ای سازنده!
لحظهیِ عمرِ من
به جز فاصلهیِ میانِ این درود و بدرود نیست:
این آن لحظهیِ واقعیست
که لحظهیِ دیگر را انتظار میکشد.
نوسانی در لنگرِ ساعت است
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار میکشد.
گامیست پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار میکند.
تداومیست که زمانِ مرا می سازد
لحظه هائیست که عمرِ مرا سرشار میکند.
#احمد_شاملو
قاضیِ تقدیر
با من ستمی کرده است.
به داوری
میانِ ما را که خواهد گرفت؟
من همهی خدایان را لعنت کردهام
هم چنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست
بداندیشانه
بیگناه بودهام!
#احمد_شاملو
ادامه دارد.