یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت نهم
( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )-9
موضوع این قسمت ::
( مدیر زندان به جبران یک سیلی بیست ظرف چلوکباب داد! )
ناگاه صدای شیرین نریمان بلند شد و با ملاحت زاید از وصف... خواند: «تا ملک این است و چنین روزگار/ زین ده ویران دهمت صد هزار»! و بعد... خاموش شد!... در این هنگام... ناگاه صدای سیلی محکمی در کریدور پیچید و صدای آخ نریمان بلند شد!... نیم ساعت از این واقعه نگذشته... صدای حرف سرتیپزاده شنیده شد... وقتی به اطاق نریمان رسید قبل از آنکه داخل اطاق شود با خنده پرسید: «ها! نریمان... چته پسر؟ تو که آواز خواندن را به این خوبی بلدی چرا یک شعر حسابی نمیخوانی؟» بعد داخل اطاق او شده قریب ده دقیقه در آنجا توقف کرد... چون از اطاق خارج شد، جلوی دربِ آن بلند بلند به پاسبان گفت: «به کشیک آشپزخانه بگو ظهر فردا به کریدور 2 غذا ندهد تمام آنها با پول من چلوکباب را میهمان نریمان هستند به شرطی که نریمان هم اشعار مزخرف نخواند.»
یکی از دوستان محترم، در مورد این یادداشتها دو ایراد از من گرفت که هردو صحیح است ولی به شرطی که شخص تنها به خانه قاضی برود! میفرمایند:
1- چرا تاریخ صحیح وقایع و حوادث را در یادداشتهای خود ذکر نمیکنم؟
2- چرا لااقل رعایت قدمت وقوع حوادث را نمینمایم؟
از این تذکر بسیار سپاسگزارم و چون تصور میکنم که بعضی از خوانندگان عزیز ما هم چنین سوالاتی از نویسنده داشته باشند لذا به عرض این مختصر به جواب میپردازم ::
بیشتر بخوانیم ::
{( اینکه سوال میکنند، چرا تاریخ صحیح وقایع و حوادث را ذکر نمیکنم؛ به دلیل آن است که متاسفانه تاریخ صحیح آنها را به خاطر ندارم! زیرا ثبت و ضبط تاریخ صحیح وقوع یک واقعه ملازمه دارد اول نداشتن وسیله این کار که بدبختانه با شرحی که در یادداشتهای قبلی دادهام عموم محبوسین از داشتن هرگونه وسایل تحریر محروم بودهاند و دوم داشتن نیت استفاده از ثبت و ضبط تاریخ وقایع در آینده در صورتی که نویسنده به هیچ وجه فکر نمیکردم روزی موفق به نگارش این یادداشتها شوم، بلکه فکر میکردم که اگر نظر به مقتضیاتی گرفتار سرنوشتی چون سرنوشت از بین رفتگان در زندان نگردم لااقل مثل همین آقای عبدالقدیر آزاد و امثال او به طور بلاتکلیف ده سال و بیشتر در زندان خواهم ماند و بالاخره با ابتلا به تیفوئید و تیفوس تلف خواهم شد و هیچوقت برای کاری که امروز انجام میدهم فرصتی به دست نخواهم آورد تا محتاج ضبط تاریخ صحیح وقایع باشم اما چرا رعایت قدمت وقوع حوادث را نمیکنم؟ در این مورد باید خوانندگان عزیز را متوجه نمایم که نویسنده در موقع نگارش تدریجی این یادداشتها گرفتار وضع غیر قابل تعریفی میشوم؛ وضع من در این هنگام مانند وضع کسی است که به تماشای فیلم سینمایی رفته باشد که آن فیلم از جزئیات حادثه زندگی چهارساله خود او و بیش از دویست نفر دیگر تهیه و تنظیم گردیده. اگر این فیلم طولانی را بخواهند مانند برق از نظر او بگذرانند و بعد، او را به تعریف و تشریح یکی از آن همه حوادث مختار کنند او چه خواهد کرد؟! قطعا اول حادثهای را برای شما حکایت خواهد نمود که در موقع وقوع، اثر بیشتر و عمیقتری در روح و مغز او گذارده است و البته هر دفعه که تماشای این فیلم تکرار شود، انتخاب مطلب نیز به همین ترتیب تکرار میگردد، در این صورت من که به تدریج یادداشتهای خود را مینویسم و در حقیقت هرچند روز یک دفعه آن هم برای کمتر از یک ساعت برای تنظیم یادداشتی، به تماشای این فیلم عجیب و طولانی میپردازم، چگونه میتوانم در انتخاب مطالب رعایت قدمت حوادث را بکنم و به ترتیب وقوع آنها توجه داشته باشم؟! گویا در یکی از یادداشتهای قبل، از آقای سرتیپزاده کارگشا نامی برده باشم. ایشان در سال 1315 سلطان (سروان) و مدیرِ زندان شهر یعنی زندان نوبنیاد (توقیفگاه) بودهاند. این جناب سلطانِ آن روز و جناب سرهنگِ امروز گویا از اهالی مشهد است. مردی شوخ و بذلهگو و برخلاف بیشتر همکاران اداری خود، رؤف و مهربان است. وقتی اخلاق ملایم و شوخ این افسر را در زندان، با اخلاق خشن زیردستانش مقایسه میکردم واقعا متعجب میشدم و گاهی هم با خود میگفتم انتخاب این مرد «مردمدار» و «خوشگوشت» در رأس یک عده افسر «اخمو» و خشن و پاسبانهای «بلمز» زندان باید از سیاستهای شهربانی باشد که میخواهد اصول «کجدار و مریز» را رعایت کند. مثلا اخلاق و رفتار غیر قابل تحمل آژدان شیرمحمدخان، زندانی را از زندگی بیزار کند ولی اظهار لطف «بیخرج و بیمایه» سرتیپزاده حتی زندانیان شرور را راضی و ساکت نگاه میدارد! یکی دو روز از انتقال من از زندان رشت به توقیفگاه میگذشت که سرتیپزاده به بازرسی زندان آمد. وقتی مرا به او معرفی کردند و از اتهامم مستحضر شد سرتاپای مرا «وراندازی» کرده با لبخندی گفت: «غصه نخور، انشاءالله به زودی مرخص میشوی. اگر هم نشدی ما میزبان بدی نیستیم ولی شرطش این است که تو هم میهمان سربهراهی باشی»! با آنکه اداره سیاسی «هواخوری» را برای من ممنوع کرده بود همان روز مدیر زندان دستور داد روزی یک ربع ساعت دربِ سلولم را به قدر ده سانتیمتر باز بگذارد. خوانندگان عزیز نمیدانند که باز گذاردن دربِ سلول برای این مدت کوتاه و با این «مقیاس» کم هم برای یک نفر زندانی مجرد چقدر ارزش دارد و همینطور نمیدانند صدور چنین دستوری قبل از کسب اجازه از اداره سیاسی آن روزه، چقدر شجاعت و شهامت میخواست! باری آن روز و روزهای بعد، از طرز گفتار و رفتار او با زندانیان دانستم که با مردی مردمآزار و مزاحم سر و کار ندارم... در کریدور ما جوانی به نام «نریمان» که نمیدانم این اسم نامِ اصلی یا نام مستعارش بود، سکونت داشت که بیش از مامورین زندان، خود او، دقت و توجه میکرد که علت بازداشتش به همه محبوسین مکتوم و پوشیده بماند. تا وقتی که با او در یک کریدور بودیم نه قیافهاش را توانستیم ببینیم و نه از جرمش مطلع شدیم! این آقای نریمان صوت بسیار دلکشی داشت و به قول موسیقیدانها «ششدانگ» را کامل میخواند. از ادبیات و غزلیاتی که به مناسبت وقت انتخاب میکرد معلوم بود آدم نکتهسنج و بااطلاعی است و از رموز موسیقی ایرانی و فرنگی نیز بهره کافی دارد. او گاهی که تحت تاثیر احساسات خود قرار میگرفت واقعا محشر میکرد! در شبهای ماهتابی بهار که از پنجره کوچک سلول ما قسمت کوچکی از آسمان بزرگ صاف و پرستاره نمایان میشد و هوس آزادی در این وقت بیش از همه وقت در سرها شوری برپا کرده و خاطرات شیرین روزهای آزادی را زنده میکرد، نریمان دهان گرم خود را مقابل پنجره میگرفت و با صدای ملیح و آهنگ مهیجی گاه از سعدی و گاه از حافظ غزلیاتی میخواند. صدای او آنقدر لطیف و گیرا و روحپرور بود که افسران مسئول و پاسبانهای محافظ هم نمیتوانستند از آن صوت ملکوتی چشم بپوشند و او را از خواندن باز بدارند و با آنکه برهم زدن سکوت و آرامش زندان به هر صورت و در هر وقت ممنوع بود معهذا از او ممانعتی در خواندن به عمل نمیآمد و فقط وقتی که معلوم میشد دیگر او چیزی نخواهد خواند پاسبان درب سلولش را میکوفت و او را امر به سکوت میکرد! غروب یکی از روزها که هرکس گوشه سلول خود نشسته به گذشته و آینده خود فکر میکرد، ناگاه صدای شیرین نریمان بلند شد و با ملاحت زاید از وصف این یک بیت شعر را خواند: «تا ملک این است و چنین روزگار/ زین ده ویران دهمت صد هزار»! و بعد... خاموش شد! در این هنگام درب کریدور باز و چند نفر وارد شده و مستقیما به جانب اطاق نریمان رفتند. معلوم نیست بین نریمان و آنکه متغیرانه و با صدای خفه با او گفتوگو میکرد و ما از لهجهاش دانستیم آقای سرتیپزاده است، چه چیزهایی گذشت و چه حرفهایی زده شد که ناگاه صدای سیلی محکمی در کریدور پیچید و صدای آخ نریمان بلند شد! آیا چه باعث شد که مدیر خونسرد توقیفگاه بر خلاف رویه دایمی خود به گوش زندانی زد؟! خواندن آواز یا مفاد شعری که او خوانده است؟! نیم ساعت از این واقعه نگذشته باز صدای قفل و بعد صدای حرف سرتیپزاده شنیده شد. این دفعه مطابق معمول خود به همه اطاقها سرکشی و با هریک از محبوسی یکی دو دقیقه صحبت کرد. من موقع صحبت با او به خوبی استنباط کردم که حالش بسیار منقلب و ناراحت است! وقتی به اطاق نریمان رسید قبل از آنکه داخل اطاق شود با خنده پرسید: «ها! نریمان... چته پسر؟ تو که آواز خواندن را به این خوبی بلدی چرا یک شعر حسابی نمیخوانی؟» بعد داخل اطاق او شده قریب ده دقیقه در آنجا توقف کرد و به طوری که معلوم بود از زندانیِ سیلیخورده دلجویی میکرده است. چون از اطاق خارج شد، جلوی دربِ آن بلند بلند به پاسبان گفت: «به کشیک آشپزخانه بگو ظهر فردا به کریدور 2 غذا ندهد تمام آنها با پول من چلوکباب را میهمان نریمان هستند به شرطی که نریمان هم اشعار مزخرف نخواند.» فردا قریب بیست ظرف چلوکباب چرب از بازار به حساب سرتیپزاده آورده بین زندانیان کریدور 2 تقسیم کردند و به این ترتیب زدن یک سیلی برای آقای سرتیپزاده کارگشا به قیمت یکصدوپنجاه ریال آن روز تمام شد. معلوم نیست حالا هم ایشان از این قبیل کارهای پرسود و با منفعت میکنند یا خیر؟ )}
منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره پنجاهویکم، شنبه 28 بهمن 1329 ، صص 7 و 8.
ادامه دارد.