آشتی
قهر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا
شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه
کند شعله های خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اینهمه شیرین
چهره پر از خشم و قهر اینهمه زیبا
ناز ترا میکشم به ددیه منت
سر به رهت مینهم به عجز و تمنا
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زیباییم اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب
تو پیدا
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنها تنها به عشق روی تو تنها
بوی بهار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا
خنده گل راببین به چهره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا
ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا
آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه های گوارا
لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدهد به شاعر شیدا
از تو شنیدن ترانه های دل انگیز
با تو نشستن بهار را به تماشا
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن ز بی وفایی بس
کن
بازآ بازآ به مهربانی بازآ
شاید با این سرودهای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا
فریدون مشیری
ناقوس نیلوفر
کودک زیبای زرین موی صبح
شیر می نوشد ز پستان سحر
تا نگین ماه را آرد به چنگ
میکشد از سینه گهواره سر
شعله رنگین کمان آفتاب
در غبار
ابرها افتاده است
کودک بازی پرست زندگی
دل بدین رویای رنگین داده است
باغ را غوغای گنجشکان مست
نرم نرمک برمی انگیزد ز خواب
نالد مست از باده باران شب
می سپارد تن به دست آفتاب
کودک همسایه خندان روی بام
دختران لاله خندان روی دشت
جوجگان کبک خندان روی کوه
کودک من لخته ای خون روی تشت
باد عطر غم پراکنده و گذشت
مرغ بوی خون شنید و پر گرفت
آسمان و کوه و باغ و دشت را
نعره ناقوس نیلوفر گرفت
روح من از درد چون ابر بهار
عقده های اشک حسرت باز کرد
روح او چون آرزوهای محال
روی بال ابرها پرواز کرد
شاعر :: فریدون مشیری
گردآورنده :: امید
دفتر :: ابر و کوچه
نام شاعر : فریدون مشیری
نام شعر : زهر شیرین
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
تو زهری زهر گرم سینه
سوزی
تو ش یرینی که شور هستی از تست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو غم از تو مستی از تست
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرمگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است اما نوشداروست
چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که هنگام درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سرآید
ترا دارم که مرگم زندگی است
صدف سینه من عمری اشک خدا
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ها کردست
همه ویرانی و ویرانی
همه خاموشی و خاموشی
سایه
افکنده به روزنها
پیچک خشک فراموشی
روزگاری است درین درگاه
بوی مهر تو نه پیچیدست
روزگاری است که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدست
من و آن تلخی و شیرینی
من و آن سایه و روشنها
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنها
یاد باد آن شب بارانی
که تو
در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
که تو یک سینه صفا بودی
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا خندان
به یکی بوسه روا کردی
باد هنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سینه شب بشکست
نفس تشنه
تبدارم
به نفس های تو می آویخت
خود طبعم به نهان می سوخت
عطر شعرم به فضا می ریخت
چشم بر چشم تو می بستم
دست بر دست تو می سودم
به تمنای تو می مردم
به تماشای تو خوش بودم
چشم بر چشم تو می بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو می رفتم
هرکجا
عشق تو می فرمود
از لب گرم تو می چیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنهمه قول و غزل ها کو
باز امشب شب بارانی است
از هوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد
من و اینهمه آتش هستی سوز
تا جهان باقی و جان باقی است
بی تو در گوشه تنهایی
بزم دل باقی و غم ساقی است
دفتر : ابر و کوچه
شاعر : فریدون مشیری
شعر : اشکی در گذرگاه تاریخ از همان روزی که دست حضرت قابیل
شاعر: فریدون مشیری
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا زخوبی ها تهی است
صحبت ازآزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسا و عیسا و محمد نابجاست
قرن موسی چنبه ها است
بعد دنیا هی پر از آدم شد واین آسیاب گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ ، آدمیت برنگشت
از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیواره چین را ساختند
آدمیت مرده بود
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را درپیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان یا جان انسان می کنند
{ دل نوشته زیر در مورد یک شخصی است،که به یک فامیل و خیری که موجب پیشرفتش شد و همچنین به فرزند آن خیر خیانت نمود-و دل نوشته زیر از زبان فرزند آن جفا دیده است. }
دیروز ::
گله دارم
من از خود گله دارم
که چقدر ساده بودم،-
و تو را مرحمی می دیدم،
تا زخم خون چکانم را مرهمی باشی،
اما تو درد بودی
و درمان نزد دیگری بود.
آی چه افکار پریشانی داشتم-
فکر می کردم،
همه دل دارند
و لبخندهایشان زیبا و انسانیست.
ای رفیق دیروز!
که مرا به ریالی فروختی-
از غم،از مکافات،از فردا
چه می دانی؟
ای غرقه در زر و تزویر
چه آسان ویرانه نمودی-
تمامی آنچه بود-
از خیال تا واقعیت-
و پله های ترقیت-
تزویر،ربا،دروغ،-
وبدنهای مجروح دوستانم؟
ای بظاهر دوست،
و در باطن خصم-
ای فامیل نیمه راه-
که از کلامت
ندای شیطان تجلی می یافت،-
و من چه گناهکار بودم
که به دمی با تو دل سپردم-
و در دستانت چه آسان مچاله شدم.
*****
امروز ::
ای دوست دیروز، و ای غریبه امروز
آنگاه عشق را یافتم،
آن خدای فریادرس را فریاد کردم
از رگ گردنم به من نزدیک بود-
و من چه باطل روزی خود را،-
از دست و مغز شیطانیت آرزو میکردم.
ای آشنای نا آشنا،
من آن آرزویم را محقق می نمایم
صبور،آرام،با مال حلال
نه مانند تو که ریاکاری را بیچاره کردی.
امامن،اما ما-
آن بنیاد خیریه راخواهیم ساخت
که تا در شهرمان،-
از استثمار تو نشان نباشد!
و همه خندان باشند.
ای نارفیق،ای نابکار
همه کارخانه هایت مال تو-
من با خدایم عشق بازی میکنم،-
و آرزویم را محقق می سازم-
با عشق،-
و باانگیزه،و پشتکاری انسانی-
در توکل به خدای فریادرس،-
تولدی دوباره می یابم-
و از نو آغاز خواهم کرد.
عاشقانه ها(معشوق من}
معشوق من چنان لطیف است،
که خود را به"بودن"نیالوده است ،
که اگر جامعه ی وجود بر تن می کرد،
نه معشوق من بود.
دکتر علی شریعتی
در دور دست تو را منتظرند،
شهرزاده ای،آزاده ای اسیر قلعه دیوان،
به حیله جادو در بند
گرفتار و چشم به راه که: « فریاد رسی می آید. »،
و به صدای هر پایی
سر از گریبان تنهایی غمگینش بر می دارد که: « کسی می آید. »
و او خریدارتو است،
نیازمند تو است.
منبع :: کتاب دفترهای سبز/ بخش عارفانه ها / { نویسنده:دکتر علی شریعتی} / ناشر:انتشارات نگاه امروز و اندیشه خوارزمی.
کلبه ای می سازم ...
پشت تنهایی شب زیر این سقف سیاه
که به زیبایی دل تنهای تو باشد
پنجره هایش از عشق
سقفش از عطر بهار
رنگ دیوار اتاقش گل یاس
عکس لبخند تو را می کوبم
روی ایوان حیاط
تا که هر صبح اقاقی ها را
از تو سرشار کنم
همه ی دلخوشی ام بودن توست
وچراغ شب تنهایی من
نور چشمان توست
کاشکی در سبد احساسم
شاخه ای مریم بود
عطر آن را با عشق
توشه راه گل قاصدکی می کردم
که به تنهایی تو سربزند
توبه من نزدیکی
وخودت می دانی
شبنم یخ زده چشمانم
در زمستان سکوت
گرمی دست تو را می طلبید...!!!
منبع: http://khatkhatiha1.parsiblog.com