چه روزگار سختی!
چه امیدی،چه بختی؟
جوانی دل شکسته ام ،-
و امید از همه دنیا گسستم.
در کوچه های تنهایی ذهنم گذشته را مرور می کنم،-
تا مگر روزنه ای از عشق روبه رویم گشوده گردد،-
اما صد حیف و افسوس در باغچه ذهنم،-
تنها ازعلفهای هرز نامیدی نشان می بینم؟
*****
روزی از روزهای خدا،-
پدرم مرا بس افسرده دید!
وقتی به چشمانم خیره شد
از نگاهش کودکی را مرور نمودم.
پدر آرام آرام قدم برمی داشت
و به سوی طاقچه اتاقم رفت.
وای آن یادگار فراموش شده یادم آمد؟
قرآن قرآن کتاب خواندن اندیشیدن عمل نمودن.
و چه زیبا قرآن برایم راه را هموار کرد،-
و به دیدگانم نور پاشید....
یکی بود و یکی نبود،غیر خدای یگانه کسی نبود.
سالها قبل در دوران دیکتاتوری رضا شاه در روستایی در یکی از نقاط ایران ارباب ظالم و فاسدی زندگی می کرد ، وی از هیچ کار بدی فروگذار نبود،از دزدیدن اموال کشاورزان تا تصاحب دختران زیبا رو روستا.
محمود یک سالی بود دیپلمش را گرفته بود و به زادگاهش باز گشته بود.در یکی از روزهای بهاری مادرش منیره السادات رو به پسرش کرد و گفت: پسرم دیگه وقتشه سرو سامانی بگیری،سمیه دختر خوب و نجیبیه-مطمئنم کنار هم خوشبخت می شید،آخه خودت بهتر از من دختر خاله ات را می شناسی.
محمود چشمانش را به مادرش دوخت و او را در آغوش گرفت و گفت: ننه، بعد از فوت بابا شما هم مادرم بودید و هم پدرم.در مقابل شما مگر می شود جز چشم چیز دیگری هم گفت! مادر پیشانی محمود را بوسید و مثل همیشه گفت: خدا خیرت بده.
روزها از پی هم به سرعت سپری شد،در آخرین جمعه ماه فروردین سال 1310-ملا محمد امام جماعت مسجد روستا برای عقد سمیه و محمود به خانه اشان آمده بود،هنوز خطبه عقد خوانده نشده بود که صدای تک تک در بلند شد.محمود فورا برخواست تا در چوبی خانه اشان را باز کند.بعد از باز نمودن در ،دو مرد هیکلی با زور وارد خانه شدند و یکی از آنها فریاد می زد و می گفت: سمیه خانم باید همراه ما بیاید-ارباب چنین دستور فرمودند.محمود با آنها درگیر شد،زیرا می دانست این ارباب فاسد تاکنون چه دخترهای مجرد و چه زنهای شوهردار را بدبخت و سیه روز نموده است.گماشتگان ارباب وقتی امتناع محمود را دیدند او را همراه خودشان بردند.جیغ و فریاد خاله و مادر محمود و همسایه به جایی نرسید.
هنگام نماز صبح منیره السادات دستش را به سوی آسمان بلند کرد و با گریه و زاری گفت : خدای! ای خدای یتیمان و دردمندان-ترا به بزرگی و تقوی مادرمان حضرت فاطمه زهرا(ع) قسمت می دهم ما را از این آزمایش سر بلند بیرون آوری،و این ارباب را به سزای اعمالش برسانی.خدایا ما را رسوا نکن......آمین یا رب العالمین.
یک روز از آن ماجرا گذشت،جارچی در کوچه به کوچه روستا می گشت و با فریاد گوشخراشش خبر مراسم عقد ارباب و سمیه را می داد.اعتراض اهالی هم به جایی نرسید.
ارباب با حالتی که انگار زبان در دهانش نمی چرخد به یکی از گماشته هایش گفت: پس این عاقد چی شد.مگر نگفتم این ملا محمد آمدنی نیست،به سراغ مشتی رحمان از ده بال بروید؟ مگه...
هنوز حرفهای ارباب تمام نشده بود که سرش گیج گرفت و به روی فرش خانه اش دراز به دراز افتاد.دقایقی بعد از آن حکیم آنرا معاینه کرد و با ترس و دلهره فریاد زد : همه به بیرون بروید.ارباب جزام گرفته.اونو از این جا خارج کنید.آهای شما دوتا گردن کلفت ، ارباب رو به محل جزامی ها خارج از حومه روستا ببرید.
اندکی بعد صدای شادی و صلوات اهالی روستا همه جا طنین انداز بود.محمود هم به کمک مردم از بند رها شده بود،در انبوه جمعیت چشمش به خاله-مادرش و سمیه افتاد و سریعا به سمتشان رفت.ننه منیره السادات پسرش را سخت در آغوش گرفت،و سپس دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکرت.خدایا شکرت.
بعد از نماز مغرب و اعشاء ملا محمد و بزرگان فامیل و همسایه به سمت خانه محمود حرکت نمودند،تا در مراسم عقد شرکت نمایند-مراسمی که برای همیشه بر سر زبانها باقی ماند.
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن
عکس یک خنجرزپشت سر پی مولا کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشق و عاشقی و مستی ونجوا کشید
گفتمش تصویری از لیلی ومجنون رابکش
عکس حیدر(ع) در کنار حضرت زهرا(س)کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت ومظلومی ومحنت بکش
فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید
گفتمش سختی ودرد وآه گشته حاصلم
گریه کردآهی کشید وزینب کبری(س) کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق
عکس مهدی(عج) راکشید و به چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین(ع)
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید
منبع=وبلاگ غزل عشق
http://saghitanha.parsiblog.com/Posts/144/
من با عشق آشنا شدم
و چه کسی این چنین آشنا شده است؟...
هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود.
هنگامی لب به زمزمه گشودم،
که مخاطبی نداشتم.
و هنگامی تشنه ی آتش شدم،
که در برابرم دریا بود و دریا و دریا ...!
{عاشقانه ها..........انتشارات نگاه امروز-چاپ اول=1385}
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم.
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است،
مثل تنها مردن!
{ منبع:عاشقانه ها-نوشته=دکتر علی شریعتی/به کوشش دکتر محمد رضا حاج بابایی/انتشارات نگاه امروز1385 }
صحنه تصادف بود ، جمعیتی از مردم دور مرد میان سالی غرق خون جمع بودند و همه تنها نظارگر بودند.خون گرم و قرمز فضای یک متری آسفالت کج و کوله کوچه یاس را رنگین پوش کرده بود.
آرین ، جوان همان محله با کت و شلوار طوسی با دستمال گردنی سرمه ای رنگ-با ادعا و اطوارهای روشنفکر نمایانه مخصوص خود شروع به نطقی کرد ، که تنها شنوده اش خودش بودش و بس.وقتی که دید کسی به حرفهایش توجه ای آنچنانی نمی کند خشمگین گفت: ای وای مردم کجا رفته غیرتتون، کجا رفته یک شیر مردی که این حاج محسن،این جوانمرد مغازه دار و خیر محله ما را به بیمارستان رازی برساند.واقعا یک آدم درددار و دردشنو پیدا نمی شه.آرین از نطق کوتاهش نجواکنان به خودش گفت=حیف که باشگاهم دیر شد،و گرنه به همه اونها ثابت می کردم-عشق به مردم یعنی چه!
جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شد.آنچه که بیشتر از همه دل هر بیننده باوجدانی را کباب می کرد ،خیل جوانان ماجراجو و بیکار با تلفن همراه های آخرین فرم و مد مشغول فیلمبرداری از صحنه دلخراش بیهوشی و شاید جان دادن انسانی همنوع خودشان بودند-بی تفاوت از اینکه انسانی در حال مردن است!
آن سو تر کنار اتوموبیل شاستی بلند شیکی ظاهرا یک مادر و یک دختر زار زار می گریستند و دمادم ابراز تاسف و تاثر میکردند!
ترافیک لحظه به لحظه افزایش پیدا می نمود.در راس ساعت 4یعنی بعد از 15 دقیقه از تصادف یک نیسان با حاج محسن، مردی با موهای بلند و از پشت گیس شده و با ریشی انبوه با صدایی تقریبا قاطع و بلند گفت : عبادت جز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست....
در این وانفسا ناگهان علی همسایه حاج محسن با ضجه فریاد کشید و گفت: بروید کنار بروید کنار،هنوز به بیمارستان نبردینش-لاقل به اورژانس زنگ می زدید.شخصی از داخل جمعیت فریاد کشید-زنگ زدیم هنوز نرسیدند.علی با کمک دوستش محمود بدن غرق خون حاج محسن را درون اتوموبیل پیکانش قرار داد و به سمت بیمارستان رازی حرکت نمود.
ساعتها از آن واقعه گذشته بود،لحظات پر اظطراب دیر سپری می شد-لحظات جان فرسای انتظار.وقتی چشمان علی و محمود به سمت در اطاق خیره مانده بود ، دکتر جراح از اطاق عمل بیرون آمد و گفت: خدارا شکر عمل با موفقیت به پایان رسید، سپس بدون هیچ مقدمه ای دوستانه دستانش را روی شانه علی گذاشت و با صدایی گرفته و متین گفت:دوستت محمود به من گفته که دانشجوی پزشکی هستی.تازه گفته که راننده بزدل نیسان را تحویل پلیس راهنمایی و رانندگی دادی و سپس همسایه خودت را به اینجا رسوندی.خدا خیرت بده ،خداراشکر اگر همین جوانمردانی مثل تو نبودند آجر روی آجر توی این دنیای مادی بند نمی شد-بقول پروین اعتصامی : با سخن خود را نمی بایست باخت خلق را از کارشان باید شناخت؟!.....