یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت نهم
( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )-7
موضوع این قسمت ::
( بگومگوی دکتر ارانی با رئیس زندان قصر )
نیرومند [رئیس زندان قصر] فریاد میکرد: «ارانی!... من نمیتوانم به تو اجازه بدهم در اینجا مثل یک فرمانده به نفرات خود دستور مبارزه با پلیس را بدهی... سپردهام اگر این کارهای خلاف مقررات تو ادامه پیدا کند؛ با دستبند و پابند، توی حبس تاریک نگهت دارند و روزی دویست ضربه شلاقت بزنند. فهمیدی آقای دکتر ارانی؟!»... دکتر ارانی... قدمی به سوی او برداشت و با ملایمت و خیلی شمرده گفت: «آقای نیرومند! ... میخواهم به شما نصیحتی کرده و بگویم، با ما و با مردم طوری رفتار کنید که وقتی با شما آنطور رفتار کردند خیلی ناراحت و معذب نباشید.»... نیرومند... بعد از چند ثانیه تفکر با خونسردی عجیبی در حال خروج از اطاق گفت: «تو این آرزو را به گور خواهی برد».
{( روزی که ده نفر از عده 53 نفر را از زندان شهر به «قصر» انتقال دادند، ما پشت میلههای کریدور 7 با ولع خاصی آنها را تماشا میکردیم. پیشهوری وقتی کله آقای خلیل ملکی را دید نگاهی به اطراف کرده و چون از عدم حضور آقای عبدالقدیر آزاد (که پیشهوری از او خیلی حساب میبرد) مطمئن شد، با اشاره به سر ایشان به ما گفت: «این آقا هم نتوانست رکورد آزاد را بشکند و آزاد با امتیاز هم شده باشد باز قهرمانی خود را همچنان حفظ کرده است»! از این حرف پیشهوری همه ما خندیدیم.
بیشتر بخوانیم ::
{( این عده را در کریدور 9 که حیاط مستقلی از خود نداشت منزل دادند و چون سر و صدی آنها برای گردش و هواخوری بلند شده بود مقرر گردید بعد از ساعت پنج بعدازظهر روزها که کارخانه نجاری زندان تعطیل و کارگران هریک به کریدورهای خود میرفتند، آقایان را برای گردش به حیاط کارخانه ببرند. حیاط مزبور پشت کریدور 7 و موازی اطاقهای سمت چپ بود و ما میتوانستیم با استفاده از تختخوابهای سفری خود، از طریق پنجره کوچکی با آقایان آشنا شده و صحبت کنیم. با اولین نفری که نویسنده موفق به صحبت شد آقای فریدون منو بود که سابقه آشنایی ما از دبستان شروع شده و موقعی که در زندان رشت به انتظار سرنوشت خود زندانی بودم، ایشان که سمت دادیاری دادسرای شهرستان را داشتند برای بازرسی به زندان آمده و متاسفانه چون زور شهربانی وقت به تمام مقامات قضایی میچربید به ایشان اجازه سرکشی به اطاقهای محبوسین سیاسی را ندادند و فقط از پشت پنجره کوتاه اطاق توانستم قیافه همیشه متبسم ایشان را ببینم. چند ماه بعد، خود آقای منو هم به روز نویسنده افتاده و ضمن 53 نفر بازداشت شدند! در برخورد اولیه، از احتیاطات ایشان دانستم که خیانت دوستان و به چاه انداختن او، این جوان رؤف و مهربان را به همه کس ظنین کرده و من نخواهم توانست از چگونگی کشف عده 53 و حقایق امر از ایشان کسب اطلاعی کنم، و چون آشنای دیگری بین آقایان نداشتم به انتظار فرصت مناسبی ماندم و دیگر چون بعضی از رفقای عجول، ساعتها در پشت پنجره آویزان نمانده و جوانانی را که به علت توقف چندماهه در سلولهای مجرد شهر خسته و فرسوده شده بودند با سوالات پیدرپی بیجا خسته نمیکردم. انتقال تمام این عده از زندان شهر به قصر به تدریج انجام میگرفت و بعد از چهار پنج روز که تمام آنها به قصر منتقل شدند، زندان ناچار شد در تعیین جا برای آنها تصمیم نهایی خود را اتخاذ کند. چون از یک طرف تحقیقات از هر 53 نفر در اداره سیاسی شهربانی خاتمه یافته و دیگر بیم «تبانی» نمیرفت و از طرف دیگر عدم ارتباط آنها با محبوسین قدیمی برای پلیس روشن شده بود لذا در تماس و معاشرت آنها با (ما) مانعی ندیده و روزی بیستوسه نفر از آنها منجمله «حبیباللهی» برادر جوان و ناکام دانشمند گرام آقای ذبیحالله منصوری را که من از این جوان خاطراتی دارم که در یادداشتهای بعد خواهم نوشت، به کریدور 7 آوردند. چون مرحوم دکتر ارانی، در تقسیم زندانیان، به کریدور 2 برده شده بود، موجبات تاسف محبوسین تدعی کریدور 7 که علاقهمند به ملاقات آن مرحوم بودند فراهم گردیده و هریک به وسیلهای متشبث میشدیم تا به بهانه رفتن به مریضخانه قصر که جنب کریدور 2 بود دکتر را ملاقات کنیم. سه روز بعد از جابجا شدن آقایان، از آمدن دکترِ دندان استفاده کردم و به معیت پاسبان ظاهرا برای مداوای دندان و واقعا به عزم دیدار مرحوم ارانی به مریضخانه رفتم. وقتی از مقابل کریدور 2 عبور کرده به راهروی مریضخانه داخل شدم، به یکی از دسته «رشتیها» که عادتاً در زندان «همجرم» نامیده میشوند برخوردم، از او پرسیدم که «دکتر ارانی را کجا و چطور میشود دید؟» نگاهی به پاسبان همراه من کرده، آهسته گفت: «حالا در اطاق دندانسازیست با یاور نیرومند صحبت میکند» چون دانستم یاور نیرومند در مریضخانه است از ملاقات با ارانی مایوس شده جلوی درب اطاق دندانسازی مثل دیگران به انتظار نوبت خود توقف کردم. زندانیان همه ساکت و به صدای عربده نیرومند و یاور گوش میدادند او در این وقت فریاد میکرد: «ارانی! اینجا زندان است، فهمیدی؟ زندان هم مقررات خاصی دارد! من نمیتوانم به تو اجازه بدهم در اینجا مثل یک فرمانده به نفرات خود دستور مبارزه با پلیس را بدهی (این موضوع مسبوق به سابقهای است که بعدا عرض میشود) سپردهام اگر این کارهای خلاف مقررات تو ادامه پیدا کند؛ با دستبند و پابند، توی حبس تاریک نگهت دارند و روزی دویست ضربه شلاقت بزنند. فهمیدی آقای دکتر ارانی؟!» درب اطاق دندانسازی روی پاشنه چرخید، یاور نیرومند که به عزم خروج قدم اول را برداشته بود ناگاه در اثر صدای خنده خفه مخاطب خود متوقف شد. من آناً جا را تغییر و خود را در صف اول زندانیان قرار داده، به درون اطاق گردن کشیده و برای اولین دفعه دکتر ارانی را دیدم. از شدت عصبانیت رنگش سخت پریده بود و اثر خنده تلخش هنوز در گوشه لبها دیده میشد. چون یاور نیرومند را متوجه خود دید، قدمی به سوی او برداشت و با ملایمت و خیلی شمرده گفت: «آقای نیرومند! شما در زندان امثال شما در خارج از زندان، مالکالرقاب و اختیاردار جان و مال و ناموس مردم هستید! شما به جای دویست یا دو هزار ضربه شلاق، میتوانید دستور شقه کردن مرا هم بدهید! اما میخواهم به شما نصیحتی کرده و بگویم، با ما و با مردم طوری رفتار کنید که وقتی با شما آنطور رفتار کردند خیلی ناراحت و معذب نباشید.» نیرومند برای این اظهارات معنیدار و پرمغز دکتر ارانی، فورا جوابی نیافت و از حرکتی که به شلاق ظریف خود میداد معلوم بود در اجرای تصمیمی درباره ارانی گرفتار تردید شده است. با عصبانیت و صورتی برافروخته لحظهای سراپای مرحوم ارانی را نگریسته و لحظهای هم به مدیر داخلی زندان که در دو قدم فاصله به حال احترام ایستاده بود، خیره شده و بعد از چند ثانیه تفکر با خونسردی عجیبی در حال خروج از اطاق گفت: «تو این آرزو را به گور خواهی برد ». )}
منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره چهلونهم، شنبه 21 بهمن 1329، صص 10 و 11.
ادامه دارد.....
یادداشتهای یک زندانی سیاسیِ دوران رضاشاه، قسمت دوم
(( آوانسیان از فرطِ عصبانیت آن صفحه از تاریخ ایران را جوید و بلعید ))
روزی که ارداشس (اردشیر) آوانسیان مامور خواندن تاریخ [تاریخ ایران تالیف عبدالله رازی]شد اتفاقا آخرین فصل کتاب و مربوط به دوره سلطنت پهلوی بود. مولف راجع به زندان مطالبی نوشته بود که نمیخواهم بگویم همهاش عاری از حقیقت بود لکن قدر مسلم آنچه راجع به رفاه حال زندانیان... به رشته تحریر درآورده بود کاملا بر خلاف واقع و فقط جنبه تملق داشت... این فصل از تاریخ، اینقدر جریانات زندان را وارونه و معکوس تشریح نموده بودند که واقعا برای زندانیان... گیجکننده بود. همه متحیر و بهتزده، سراپا گوش بودیم که صدای پاره شدن کاغذی ما را به خود آورده با صحنه عجیبی روبهرو کرد: ... ارداشس آوانسیان از فرط عصبانیت آن صفحه از تاریخ ایران را جویده و بلعیده بود.
[ { سرهنگ پاشاخان رئیس وقت اداره زندان که نمیدانم حالا کجا و چه کاره است وقتی به وسیله جاسوسان خود کسب اطلاع نمود که در آینده خیلی نزدیک زندانیان سیاسی موضوع آزادی ورود کتاب و مجله و روزنامه را که یکی از مطالبات دائمی آنها بود به پیش کشیده و برای حصول نتیجه مثبت اعلام گرسنگی [اعتصاب غذا]عمومی خواهند کرد، یاور نیرومند، معاون خود، را که بعدا به جای او رئیس اداره زندان شد مامور دفع شر کرد تا با تماس با زندانیان سیاسی واقعه را قبل از وقوع علاج نماید.
بیشتر بخوانیم ::
موضوع آزادی ورود مطبوعات به زندان و مبارزاتی که زندانیان از سال 1309 تا آن وقت و سالهای بعد کردهاند مخصوصا شاهکارهای شیرینِ خانبابا خان اسعد بختیاری در وارد کردن روزنامه به زندان و حتی در حبس تاریک و ارسال آن بعد از مطالعه جهت آقای نیرومند رئیس زندان بحث بامزهایست که در یادداشتهای آتیه به عرض خوانندگان گرام خواهد رسید.
باری یاور نیرومند که یک افسر خشن و طرف نفرت زندانیان بود برای انجام ماموریت خود در عصر یکی از روزهای تابستان 1317 چند نفر از برجستگان زندانیان سیاسی را به اطاقی که در مدخل زندان قصر معروف به «هشت اول» برای خود ترتیب داده بود احضار و با آنکه به فردفرد آنها سفارش نموده بود علت احضار و مذاکرات فیمابین را افشا نکنند معهذا پس از ساعتی معلوم شد که موضوع مذاکره با همه آنها با کم و بیش تفاوت، این بوده است: که «من (یعنی یاور نیرومند) با حضرت اجل (سرپاس مختاری) دو روز پیش مدتی در خصوص شما مذاکره کردم، از طرز رفتار شما و چند نفر دیگر اظهار رضایت نموده و قول دادم چنانچه حضرت اجل از پیشگاه اعلیحضرت همایونی (شاه فقید) تقاضای عفو شما را کرده و آزاد شوید دیگر مرتکب عمل خلافی نشوید و با اشخاص بدنام و خائن و ماجراجوی بیگانهپرست ارتباطی پیدا نکنید. چون حضرت اجل هم قول مساعد دادهاند لذا به پاس دوستی (مثلا) با پدر یا برادر یا از نظر دلسوزی به حال زن و بچه و خواهر و مادر، خواستم در این دو سه هفته که تقاضای عفو شما در جریان است کاری نکنید که گزارش بدی راجع به شما از زندان قصر به اداره سیاسی برسد و زحمات من به هدر برود...»
با آنکه از مدتها پیش هر وقت زندان با یکی از تصمیمات شدید زندانیان اعم از سیاسی یا کردها یا لرها یا بختیاریها مواجه میشد به چنین وعدههای پوچ و توخالی متشبث میشد و زندانیها هم از این مطلب تجربه کافی داشتند معالوصف نوید آزادی این دفعه نیز تمام آن تجربیات تلخ را تحتالشعاع خود قرار داده و با تمام دلایلی که از طرف محبوسین قدیمی در اثبات دروغ بودن این وعده و نوید اقامه شد معهذا اعتصاب و اعلان گرسنگی به انتظار انجام وعده یاور نیرومند تا اواسط پاییز همان سال به تاخیر افتاد.
وقتی با گذشت قریب به چهار ماه، بیاساس بودن اظهارات آقای معاون زندان به ثبوت رسید کریدورهای سیاسی یکپارچه آتش شد و در قبال سکوت و آرامش چندماهه چنان عکسالعمل شدیدی ابراز گردید که به قرار معلوم آقای یاور نیرومند به علت سوءتدبیر از طرف حضرت اجل توبیخ گردیدند. زیرا اعتصاب با همکاری دسته 53 نفر معروف به دسته مرحوم «ارانی» آغاز شد و گذشته از تقاضای آزادی ورود مطبوعات، امتیازات دیگری نیز مورد مطالبه قرار گرفت که منجمله غذا – غیر از غذای معمولی زندان و تسریع در تعیین تکلیف محبوسین بلاتکلیف بود. به خوبی یادم نیست که این اعتصاب چند روز به درازا کشید و، چون حوادث ناگواری که در خلال مدت اعتصاب و امتناع از خوردن غذا پیش آمد هریک جداگانه ذکر میشود در اینجا فقط به وقایع آخرین روز اعتصاب اشاره مینماید.
با آنکه زندان خود را بیاعتنا به این اعتصاب نشان میداد معهذا از لجاجت زندانیها بیمناک و ناراضی بود و میل داشت موضوع را طوری حل و فصل کند. زندانیان هم پس از چند روز امتناع از خوردن غذا و تلقین جاسوسهای زندان به آنکه ادامه اعتصاب بلانتیجه و بیاثر است بیمیل نبودند به مذاکرات مسالمتآمیز بپردازند لکن هریک به انتظار استقبال طرف دیگر خونسردی و عدم اعتنای خود را حفظ میکردند. بالاخره مثل سایر موارد وساطت آقای... که به دستور زندان در تضعیف روحیه اعتصابکنندگان هم رُل موثری بازی میکرد. برای آنکه نه احساسات اعتصابکنندگان کاملا جریحهدار شده و نه زندان تسلیم تقاضاهای آنها شده باشد قرار شد: برای برقراری جیره غذایی بهتری جهت زندانیان سیاسی با اداره حسابداری شهربانی مذاکره و اگر تا پایان سال جاری تامین منظور ممکن نشد در بودجه سال 1318 اعتبارات لازمه در بودجه زندان پیشبینی شود، پرونده متهمین بلاتکلیف هم به جریان افتد و اداره زندان به تشخیص خود مقداری کتاب در دسترس زندانیان بگذارد و راجع به روزنامه و مجلهها هم با اولیای امور شهربانی مذاکره و تصمیمی به نفع اعتصابکنندگان اتخاد نمایند.
البته لازم به توضیح نیست که شرط اول و دوم و قسمت آخر شرط سوم نه در آن سال و نه در سالهای بعد هیچوقت عملی نشد، ولی فردای روزی که «روزه» چندروزه را زندانیان با دمپختک سخت و سفتی شکستند آقای سروان عمادی مدیر داخلی زندان قصر با سلام و صلوات قریب به بیست جلد کتاب به معیت چند نفر افسر و سرپاسبان به کریدور 7 آورده و به آقای دکتر یزدی تحویل نمود که بین زندانیان پخش کنند. برجسته این کتابها عبارت بود از: دیوان حافظ، کلیات سعدی، دیوان قاآنی، شاهنامه فردوسی، مطایبات عبید زاکانی، و تاریخ ایران تالیف عبدالله رازی.
نویسنده شخصا شیفته دیوان حافظ و شاهنامه فردوسی هستم و مقام ارجمند ادبی آنها را با فروتنی زاید از وصف تکریم میکنم، اما وقتی میدیدم که دکتر یزدی و دکتر رادمنش که اولی از نظر تخصص خود خواهان کتب طبی و دومی خواستار تازهترین مجلات خارجی راجع به فیزیک بوده و اکنون در قبال چند روز تحمل گرسنگی هریک، یک جلد شاهنامه در دست گرفته ادای رستم و سهراب را درآورده و بلند بلند شعر شاهنامه را میخوانند، از خنده رودهبُر میشدم؟! و واقعا هم اداهای دکتر یزدی در چنین موارد بسیار خوشمزه و مضحک بود.
باری، چون بین این کتابها تاریخ ایران تالیف عبدالله رازی از نظر تاریخ تالیف و چاپ از همه تازهتر و فصل آخر آن مربوط به دوره پهلوی و شرح ترقیات بعد از کودتای 1299 بود لذا تمام زندانیان خواهان مطالعه آن بودند که متاسفانه بیش از یک جلد نصیب کریدور 7 نشده بود. بنا شد هر فصلی از آن به وسیله یکی از زندانیان برای همه قرائت شود. در ساعات مطالعه این تاریخ هم شوخیهای شیرین دکتر یزدی کماکان ادامه داشت مثلا وقتی خواننده تاریخ موضوع فرار یزدگرد و واقعه آسیابان را میخواند، ناگهان دکتر با اشارهای او را امر به سکوت میداد و از دکتر رادمنش که به نقطه مجهولی در فضا چشم دوخته و شاید مشغول حل یک مشکل فیزیکی بود با صدای بلند سوال میکرد: «دکتر! بالاخره یزدگرد چه شد؟» دکتر رادمنش یکهای خورده هاج و واج به اطراف نگاه میکرد و نمیدانست موضوع چیست، آن وقت شلیک خنده دکتر یزدی و بهت دکتر رادمنش همه را به خنده میانداخت.
روزی که ارداشس (اردشیر) آوانسیان مامور خواندن تاریخ شد اتفاقا آخرین فصل کتاب و مربوط به دوره سلطنت پهلوی بود. مولف راجع به زندان مطالبی نوشته بود که نمیخواهم بگویم همهاش عاری از حقیقت بود لکن قدر مسلم آن است آنچه راجع به رفاه حال زندانیان و باسواد شدن بیسوادها در مدت بازداشت و فراگرفتن صنایع مختلفه و تحصیل سرمایهای از این راه و امثال آن به رشته تحریر درآورده بود کاملا بر خلاف واقع و فقط جنبه تملق داشت، زیرا نه تنها برای متهمین سیاسی ورود مطبوعات و کتاب و قلم و کاغذ آزاد نبود بلکه برای زندانیان عادی هم ورود کتابهای کلاسیک و داشتن دفترچه و مداد ممنوعیت داشت. حتی به خاطر دارم وقتی زندان دانست که متهمین سیاسی، نظافتچیهای کریدور را که معمولا از زندانیان عادی انتخاب میشدند با وسایل بدوی و بسیار مشکل الفبا میآموزند مقرر شد هر پانزده روز یک مرتبه آنها را تعویض نمایند! البته جزئیات شرح کتاب را به خوبی در حافظه ندارم، اما آنقدر در نظر است که در این فصل از تاریخ، اینقدر جریانات زندان را وارونه و معکوس تشریح نموده بودند که واقعا برای زندانیان که ناظر آن جریانات بودند، گیجکننده بود.
همه متحیر و بهتزده، سراپا گوش بودیم که صدای پاره شدن کاغذی ما را به خود آورده با صحنه عجیبی روبهرو کرد: صحنه به قدری جالب و غیرمنتظره و بیمقدمه بود که حتی دکتر یزدی هم نتوانست آنا متوجه چگونگی آن شده و حسبالمعمول خود لطیفهای بگوید! زیرا ارداشس چنان با سرعت آن صفحه از تاریخ را پاره و مچاله کرده به دهان گذارده بود که واقعا کمتر ماشینی میتوانست در چنان مدت کوتاه این عمل را انجام دهد!
قبل از همه دکتر یزدی متوجه حقیقت شده و ناگهان با خنده پرصدایی فریاد کرد: «اردشیر گرسنگی چندرورزه خود را تلافی کرد»!
آری آقای ارداشس آوانسیان از فرط عصبانیت آن صفحه از تاریخ ایران را جویده و بلعیده بود. } ]
منبع: فریدون جمشیدی، مجله خواندنیها، سال یازدهم، شماره چهلوچهارم، سهشنبه 3 بهمن 1329، صص 8-10.
ادامه دارد.......
تیتر اصلی مجله خواندنیها : یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-1
یادداشتهای یک زندانی سیاسیِ زمان رضاشاه، قسمت اول
ماجرای شپشرسی از زندانیان سیاسی قصر در 81 سال پیش ... اداره زندان رضایت داد که زندانیان سیاسی خود عهدهدار حفاظت خود از مرض تیفوئید باشند – پس از حصول موافقت زندان فعالیت زندانیان آغاز شد و آقای دکتر یزدی افتخارا مدیریت این فعالیت و مبارزه را قبول نمودند... آقای دکتر [مرتضی] یزدی... دستور دادند که زندانیان عموما در یک صف قرار گیرند... آقای دکتر یزدی با آن خندههای معروف و با آن قیافه جاذب خود از سر صف شروع به «شپشرسی» کرد عصر شنبه سوم بهمن 1315 فریدون جمشیدی با جمعی دیگر به اتهام عضویت در فرقه اشتراکی در رشت بازداشت، و تا اواخیر تیرماه 1319 مدتی در زندان رشت، چند ماهی در بازداشتگاه موقت تهران و چند سالی در زندان قصر به طور بلاتکلیف زندانی میشوند. جرم او و سایر رفقایش قابل اثبات نبود ؛ بنابراین پروندهشان نزدیک به چهار سال مرتب میان دادگستری، شهربانی و ارتش پاسکاری میشود. این همان پروندهای است که مرحوم دکتر تقی ارانی در دفاع از خود به توپ فوتبال تشبیهاش میکند. در اوایل تیرماه 1319 یکی از مجلات هفتگی پاریس گزارشی درباره این زندانیان بلاتکلیف در ایران منتشر میکند و مینویسد که چون شهربانی ایران نتوانسته جرم بعضی از متهمان سیاسی را ثابت کند و در عین حال بیم دارد از آنکه بعد از این همه سال، بیگناهی آنها را به رضاشاه گزارش کند لذا آنها را به طور بلاتکلیف در زندانها نگه داشته است. ترجمه این مقاله به فارسی به عرض شاه میرسد، شاه در ساعت 10 شب دهه سوم تیرماه همان سال رئیس وقت شهربانی، سرپاس مختاری، را به کاخ ییلاقی خود احضار و دستور اکید به آزادی آنها میدهد. فریدون جمشیدی همراه با بیست نفر از سایر متهمان معروف به سیاسیهای رشت در نیمه همان شب به وسیله کامیون زندان به نزدیک چهارراه یوسفآباد آورده شده و همانجا رها میشوند. بخشی از خاطرات جمشیدی از دوران زندان قصرش سالها بعد، 1329، طی چند شماره در مجله خواندنیها منتشر شد. آنچه در پی میخوانید بخش نخست خاطرات اوست که در خواندنیها مورخ 30 دی 1329خورشیدی منتشر شده است.
بیشتر بخوانیم ::
[ اواخر پاییز و تمام زمستان سال 1318 حصبه در زندان قصر بیداد میکرد. تلفات آن سال زندان خیلی بیشتر از سایر سالها بود و به طور مسلم میشود گفت که قریب به ثلث تمام محبوسین عادی و چند نفر از شرکای جرم جهانسوز (مترجم کتاب نبرد من تالیف هیتلر که از دانشگاه جنگ به عنوان متهم سیاسی بازداشت و خود جهانسوز تیرباران شد) تلف گردیدند! روزی نبود که کمتر از پانزده جسد بیجان از درِ مریضخانه زندان خارج نشود. هر سال در پاییز و زمستان زندانیان سیاسی که اکثرا از جوانان تحصیلکرده و منورالفکر بودند دستهجمعی خود را برای مبارزه علیه تیفوئید و تیفوس مجهز میکردند، در خواربار و لوازم هفتگیِ آن عده که کسانی در تهران داشتند وجود یک پاکت کافور حتمی بود. با آنکه در آن سال از طرف زندان قصر دستگاه جوشانیدن البسه زندانیان (که زندانیان آن را دستگاه شپشکُش نام گذارده بودند) به کار گذاشته شده بود معهذا به علت عدم توجه و صرفهجویی در مصرف سوخت که آن هم معلول علت معینی به نفع جیب بود، و تاثیری در جلوگیری از مرض نداشته و جز انتشار میکروب مرض و شپشِ حامل آن نتیجه دیگری از آن حاصل نمیشد به همین جهت زندانیان سیاسی نیز از تحویل البسه خود، با تمام اصرار و تهدیدهای اولیای زندان خودداری میکردند. کار اصرار زندان و امتناع زندانیان در این باره نزدیک بود به جاهای باریک کشیده شود که آقای امیرجنگ (برادر مرحوم سردار اسعد) و آقای یاور احمدخان همایون (شریکجرم مرحوم سرهنگ فولادی) به وساطت پرداختند و چون زندان از جهت این آقایان احترام خاصی قائل بود مقرر شد موضوع مبارزه علیه حصبه در کریدورهای سیاسی را به خود آنها واگذار نمایند. در این وقت در کریدور 7 سیاسی اشخاص سرشناس زیر اقامت داشتند:
[1] آقای سید باقر امامی یکی از بستگان نزدیک امامجمعه فعلی تهران مدیر روزنامه (به پیش) که اخیرا به ده سال حبس محکوم و فعلا هم زندانی است.
[2] سید جعفر پیشهوری نخستوزیر سال 1324 آذربایجان،
[3] سید ایوب شکیبا، رئیس فرهنگ 1324 رضائیه
[4] سردار رشید اردلان، [5] آقای فریدون منو وکیل پایه یک دادگستری فعلی،
[6] شاهزاده عبدالله میرزا پورتیمور، رئیس دفتر رمز دربار (در زمان شاه فقید [رضاشاه])،
[7] امیرجنگ برادر مرحوم سردار اسعد،
[8] آقای نورالدین الموتی قاضی شرافتمند ،
با [9] برادر ؛
و [10] یکی از بستگانش اردشیر آوانسیان وکیل دوره چهارده حزب توده،
[11] دکتر مرتضی یزدی وزیر اسبق بهداری،
[12] عباس نراقی وکیل دوره 14 کاشان و وکیل پایه یک فعلی دادگستری،
[13] ایرج اسکندری وزیر پیشه و هنر دوره زمامداری قوامالسلطنه،
[14] بزرگ علوی نویسنده کتاب 53 نفر، [15] دکتر جهانشاهلو معاون پیشهوری و رئیس دانشگاه تبریز
[16] دکتر رادمنش وکیل دوره چهاردهم مجلس شورای ملی،
[17] احسانالله طبری نویسنده روزنامه «رهبر»،
[18] اکبر شاندرمنی که در اثر فرار از زندان سر زبانها افتاده،
[19] و نویسنده بیمقدار این یادداشتها [فریدون جمشیدی].
باری به وساطت آقای امیرجنگ و آقای همایون اداره زندان رضایت داد که زندانیان سیاسی خود عهدهدار حفاظت خود از مرض تیفوئید باشند – پس از حصول موافقت زندان فعالیت زندانیان آغاز شد و آقای دکتر یزدی افتخارا مدیریت این فعالیت و مبارزه را قبول نمودند – اطاقها را با دود گوگرد ضدعفونی نموده البسه و رختخوابها را در معرض این دود قرار دادند – رفت و آمد زندانیان عادی به کریدور سیاسی ممنوع شد و چیزی باقی نبود که از موافقت زندان استفاده نموده پاسبانها را نیز از ورود به کریدور ممانعت نمایند – ضمنا از زندان تقاضا شد که دیگ بزرگی به اختیار زندانیان کریدور 7 بگذارند تا در گوشه حیاط کریدور نصب و البسه مشکوک را در آن بجوشانند. آقای دکتر یزدی وزیر بهداری اسبق کشور پهناور 15 میلیونی که در آن روزها ریاست بهداری یک محوطه سی و چند متری و بیستوپنج نفری را قبول کرده بودند دستور دادند که زندانیان عموما در یک صف قرار گیرند تعجب نکنید اگر میگویم که از امیرجنگ گرفته تا گمنامترین زندانی کریدور 7 آناً و بدون ذرهای تعلل در صف واحدی قرار گرفتند آری در مورد بروز خطر مرگ، شخصیت به حساب نمیآید! آقای دکتر یزدی با آن خندههای معروف و با آن قیافه جاذب خود از سر صف شروع به «شپشرسی» کرد – همه تسلیم محض بودند. دکتر هرجای پیراهن و زیرپیراهن را که میخواست تفتیش و با دست خود دکمه و بند زیرشلواریها را باز میکرد. آنهایی که از این بازرسی دقیق خلاص میشدند خندان در صف دیگری قرار گرفته و به تماشا میایستادند. ناگهان صدای قهقهه دکتر بیش از پیش به آسمان رفت به طوری که پاسِ بالای برج زندان را متوجه حیاط کریدور نمود. دکتر در لیفه تنبان پیشهوری یک شپش درشت و چند تخم شپش یافته بود!! من تاکنون به هیچ قیافهای تا این حد منقلب و شرمسار مثل قیافه آن روز پیشهوری برنخوردهام و گویا دکتر یزدی هم به این خجلت و انقلاب درونی پیشهوری پی برده که آناً ساکت شده و به بازرسی نفر بعدی پرداخت. پیشهوری با قدمهای کوتاه به طرف کریدور رفت و پس از چند دقیقه در حالی که مقداری از البسه خود را در دست داشت به گوشه حیاط، آنجایی که دیگ آب به شدت میجوشید رفته با خنده تلخی تمام آنها را درون دیگ و آب جوشان سرنگون نمود. ]
ادامه دارد.....
رفیق جان شب یلدات مبارک.
دوستان عزیز ، فامیل و بستگان گرامی و شما ای هموطنان آزاده و بزرگوار :
فرارسیدن این جشن ملی و باستانی را به شما تبریک و تهنیت عرض مینمایم.
امیدوارم در این شب فرخنده با دلی شاد ، به دور از هر غم و ناراحتی ، همراه با رعایت دستورالعمل ها و پروتکلهای بهداشتی مربوط به ویروس منحوس کرونا ، با هر وسیله عقلانی ممکن ، از دور و نزدیک ، از مکالمه سراسر مهر از پشت تلفن و یا یک گفتگوی آنلاین اینترنتی ، و ...؛
این بلندترین شب سال را تا سپیده صبح و طلوع نور و روشنایی به جشن و سرور و شادی بنشینیم.
? در ناامیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است ?
سلامت و پیروز باشید.
ارادتمند شما : مهدی گلمحمدی.